شبنم بـیـقـرار

بـیـقـرار درانـتـظـار طـلـوع آفـتـابــــ

شبنم بـیـقـرار

بـیـقـرار درانـتـظـار طـلـوع آفـتـابــــ

شبنم بـیـقـرار

شعلگی ریشه در زمین داشتن و سر بر آسمان ساییدن است...
زمینی بودن و چشم به آسمان داشتن...

اما همان لحظه که شعله در اوج به سر می برد
لحظه مرگ اوست!
و چه خوش است مرگ برای آرمان...

چه بی قرار است دل شعله برای پرواز و چه زبانه می کشد!
زبانه های آتش، نه از برای حرارت، که برای سوختن در حسرت پرواز است

نگاه شعله به آسمان است...
اما پابند زمین...

=======================

زمانی شعلگی بودم و دلی بیقرار، اما...
فهمیدم حتی گرما و میل به بالا رفتن هم از آفتاب وجود مولایم است. پس شبنم شدم...
اشک شب انتظار
شاید روزی، در جایی، نگاه آفتاب پشت ابر، که دیگر پشت ابر نبود (ان شاء الله) مرا دید و گرمای تبخیر برای وصل به خود، داد!
تا نیایی گره از کار بشر وا نشود...

=======================

پرواز کردن، ربطی به بال ندارد....
دل می خواهد...
ولی به وسعت آسمان...
دل را باید آسمانی کرد....

=======================

با تعریف و تمجید و احسنت و عالی بود و... به شدت برخورد میشه! لطف کنید که این دست نظرات رو نذارید چون حتی عدم نمایشش هم هیچ کمکی به نویسنده نمی کنه! من واقعا اذیت می شم وقتی این دست نظرات رو می بینم! کلی باید با خودم کلنجار برم! من ضعیفم تعریف شما روی من اثر میذاره! به خدا این کار برای من خوب نیست! دوستم باشید و برام کمک...ممنون

=======================

دیگه از این به بعد نظرات جز در موارد لازم جواب داده نمیشه. تایید میشه ولی جواب داده نمیشه! مگر این که سوال خاصی بپرسن و یا کار واجبی باشه. یا حرف خاصی زده بشه که به بحثی دلچسب منجر بشه.

همه برام به شدت محترم هستن اما این کار الان برام لازمه.

=======================

خیلی از پست های وبلاگم شاید اونقدر که باید گویا نباشه ولی توی جوابام به کامنتا حرف توی پست رو توضیح میدم. چون من آدمی هستم که حرفم رو توی گفتکو میتونم بزنم. اگر دلتون خواست دقیق متوجه منظورم از پستی بشید لطفا کامنتا رو و جوابشون رو هم بخونید. ولی تا قبل از اون در مورد پست قضاوتی نکنید!

=======================

اللّهم وفّقنا لما تحبّ و ترضی

آخرین مطالب

۲۲ مطلب با موضوع «مادرانه» ثبت شده است

۱۲
مهر ۹۶

وقتی از غیر خدا باشه میشه ریا.

ریشه دار ترین باور ما که میگه باید توجه از غیر خدا رو خودمون طلب کنیم چون ارزش توجه نداریم پس باید برای رسیدن بهش زور بزنیم! اما دقیقا چون ارزشمند نیستیم توجه خدا رو هم نخواهیم داشت...


برمیگرده به زمانی که تازه فهمیدیم وجود داریم و برای نیاز هامون گریه میکردیم اما پاسخی نمیگرفتیم...

برمیگرده به همون زمان که هی به مادرای ما می گفتن بغلش نکن بغلی میشه نمیتونی به کارات برسی! و ما حسرت نوازش مادرمونو میخوردیم اما پاسخی نبود! 

هی خواستن و پاسخ ندیدن باعث شد فکر کنیم که ارزش دریافت پاسخ صحیح(محبت بی قید و شرط و در اسرع زمان) رو نداریم. پس از خدا هم توجه و محبت دریافت نخواهیم کرد...

گریه زیاد و درخواست های مکرر باعث شد این مسئله باورمون بشه که برای دیدن توجه آدما باید خودمون دست به کار بشیم و اگر تلاش نکنیم کسی ما رو تحویل نمیگیره. 


اما خدا هیچ وقت این جوری نبوده!

پس خدایا به من توجه کن و من رو از توجه غیر از خودت بی نیاز کن! خدایا در بند توجه غیر از تو ام! من رو رها کن!



پی‌نوشت: ریا خیلی ریشه داره...عمییققق

۱۹ نظر ۱۲ مهر ۹۶ ، ۱۲:۵۹
شبنم بیقرار
۰۴
مهر ۹۶

+سلام

+شرمنده که نگرانتون کردم! اما علت:

+ شهریور فوق العاده شلوغی داشتم! اولین سال مدرسه محمدحسین بود. اولین بچه، اولین سال تحصیلی، یه مادر و پدر بی تجربه، یه مادر نیم بند که تازه دوباره بچه دار شده...مخصوصا دو هفته آخر خیلی دوندگی داشتم...هرچند قرارمون با آقای همسر این شدهَ که من به امور مدرسه و تحصیل محمدحسین کاری نداشته باشم؛ یعنی تقریبا میشه گفت امور تربیتی محمدحسین به آقای همسر تنفیذ شد! یکی از دلایل شلوغی هم همین بود. این تغییر نباید به محمدحسین صدمه میزد...هرچند اون بچه تغییر رو حس کرد و با تمام توانش سعی کرد با این تغییرات ناخواسته کنار بیاد، و این مسائل و سن حساسش باعث اضطراب توی این بچه شده بود که یه سری رفتارای ناخواسته ای رو بروز میداد...رفتارایی که فقط یه مادر میتونست بفهمه...

شاید به نظرتون بیاد دارم خیلی عجیب و گنده گنده صحبت میکنم..شاید به نظرتون بیاد که دارم مسئله رو بزرگش میکنم اما دقت داشته باشید که توی سه ماه یه عالمه تغییر برای یه انسان هفت ساله اتفاق افتاد و من بیشترین تاثیر رو روی این انسان هفت ساله دارم!!

چند وقته دارم به عبارت "کما ربیانی صغیرا(اسرا/24)" فکر می کنم..."همون جور که منو تربیت کردن"...یعنی هرچی برای تربیت بچه هام همت کنم همون قدر رحمت و مغفرت خدا شامل حالم میشه...به این نتیجه رسیدم که لازم نیست این دعا به زبون بچه م بیاد؛ هر حرکت و عملی که در مسیر رشد بچه من باشه؛و من باعثش باشم(حالا به هر میزان) و به رشد بچه من منجر بشه...میزان و معیار رحمت خداست و این رحمت هم به اندازه ایه که من به رشد و تربیت بچه م اهمیت دادم...هر چه قدر براش زحمت کشیدم... همت کردم... کسب علم کردم... از خدا و ائمه کمک خواستم...هرکاری که کردم تا کیفیت این تربیت بالا بره همون قدر خودم مورد رحمت قرار میگیرم...

البته همون قدر هم حق به گردن بچه م دارم! نمیتونم وقتی همه چیز زندگی برام مهمتر از بچمه انتظار داشته باشم که من مهمترین مسئله زندگی بچه م باشم...یعنی ممکنه خیلی از رفتارهای ناشایستی که بچه ها با پدر و مادرشون میکنن اگر به خاطر تربیت غلط باشه حقی از پدر و مادر ضایع نشده باشه!

یاد این فیلمایی می افتم که توش یه دکتر یه دارویی رو کشف یا اختراع کرده بعد برای ازمایشش اول اون دارو رو به خودش تزریق میکنه تا ببینه چه نتیجه ای میده...کسی که خودش خودشو تربیت نکرده چه جور میتونه کس دیگه رو تربیت کنه...خیلی از پدر و مادرا بچه تربیت نکردن بلکه بچه بزرگ کردن...

به رشد روحی خودم فکر میکنم...به ثبات و آرامشی که چند وقته دارم و به این که آیا این ثبات نتیجه رشد روحی منه یا نه من توی سیر عادی رشد یه انسان به مرحله ای رسیدم که ثبات دارم..چه بخوام چه نخوام...

از طرفی هم به این نکته فکر می کنم که اگر هدف و هسته اصلی رابطه والد و فرزندی هموار کردن مسیر رشد فرزند به وسیله پدر و مادرش باشه؛و رحمت و مغفرت خدا به اون میزان که این هدف محقق بشه شامل حال پدر و مادر بشه؛ پس اگر هرکس برای من مسیر رشد رو هموار کرده باشه به صورت جزئی، حق پدرو مادری به گردن من داره و به میزان این حق هر کار خیری من انجام بدم لطف و رحمت و مغفرت خدا شامل حال خودش و شاید هم پدرو مادرش میشه!

به این فکر میکنم که اوج رشد انسان توی مرحله والدیه!

+به آقای همسر یه مسئولیتی داده شده(البته چیز خاصی نیست یعنی مسئولیت دولتی و اینا نیست! ولی هماهنگی لازم داره و برای این کار آقای همسر یه طرحی داره) داشتم در مورد این مسئله باهاش حرف میزدم که گفتم: لازم نیست کل طرحتو برای کسایی که قراره زیردستت کار کنن تشریح کنی! به هرکس همون گوشه کار رو بگو که بهش مربوطه! زیر دست که توجیه شدن لازم نداره زیر دست فرمانبری لازم داره. فقط مسئولیتشون رو براشون تشریح کن نه کل طرح رو..شاید ذهنشون نکشه نتونن باهات همراهی کنن...زیردست اگه میتونست همه چیز رو درک کنه زیر دست نمیشد بالا دست میشد!(البته شاید ادبیاتم یکم خشن بوده باشه! علتش این بود که حوصله نداشتم و توی بی حوصلگی مشورت میدادم) یه دفعه گفتم: طرحتو بزرگ نشون نده؛ "آدما از کسی که ازشون عاقلتره میترسن"... همون موقع فهمیدم این جمله مال خودم نیست یه جایی یکی بهم گفته...یه مدت طول کشید تا یادم افتاد کی بهم گفته! خدا پدر و مادرشو رحمت کنه و بهشون طول عمر بده!

+این چند وقته خیلی اتفاقا برای خودم و اطرافیانم افتاد، وقت کمی داشتم برای رسیدگی به وبلاگ. بازم شاید همین طور بین پست گذاشتن هام فاصله بیفته...توی این چند وقت وقتی خیلی سختم میشد یا خیلی نگران کسی میشدم؛ یاد این جمله افتادم" خداست دارد خدایی می کند" ذکریه برای خودش! هر وقت گفتم نتیجه ش تطمئن القلوب بوده. این جمله هم مال خودم نیست.کسی بهم یاد داده...خدا پدرو مادر و خود این کسی که این ذکر رو بهم یاد داد بیامرزه و رحمت کنه! البته طول عمر با عزت هم به همشون بده! فکر میکنم هر وقت کسی هم نگران من میشه بهتره یاد همین جمله بیفته که" خداست دارد خدایی میکند" و من هرجا باشم رحمت خدا هم شامل حالم هست.


▫️#کمی_با_قرآن 


🌺 وَ قَضى رَبُّکَ أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاّ إِیّاهُ وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً إِمّا یَبْلُغَنَّ عِنْدَکَ الْکِبَرَ أَحَدُهُما أَوْ کِلاهُما فَلا تَقُلْ لَهُما أُفّ وَ لاتَنْهَرْهُما وَ قُلْ لَهُما قَوْلاً کَرِیماً 🌺 


🌸 و پروردگارت فرمان داده: جز او را نپرستید! و به پدر و مادر نیکى کنید! هر گاه یکى از آن دو، یا هر دوى آنها، نزد تو به سن پیرى رسند، کمترین اهانتى به آنها روا مدار! و بر آنها فریاد مزن! و گفتار لطیف و سنجیده و بزرگوارانه به آنها بگو! 🌸


#سوره_اسراء_آیه_23


✔️ نکته: رسول خدا (ص) فرمود: آنـکه پـدر و مـادرش را خشـنود کـند، خـدا را خشـنود کـرده و کـسى که پدر و مـادر خودرا به خشم آورد، خدا را به خشم آورده است.


📚 کنز العمال، ج 16، ص 470 .

اینم تکمله آقای همسر به روش وبلاگ بیقرار!


۵ نظر ۰۴ مهر ۹۶ ، ۰۰:۴۰
شبنم بیقرار
۲۰
مرداد ۹۶

دال:

دارم از فاطمه خانوم درس توحید می گیرم...

خیلی خواستم بنویسم چه درسی و چه طوری ولی...برای بعضی چیزها کلمات زمختن!

الف:

ابتلاء تنها قلمیه که میتونه معارف لطیف رو که حتی کلمات برای گفتنش زمخت و ناموزون کنار هم میان؛ روی دفتر جان انسان حک کنه!(گمانم اینو توی وبلاگ نون و القلم خوندم) ولی الان دارم میبینم و یاد می گیرم. الان به زمانی فکر می کنم که دربدر استاد بودم و همراه...چه خام  بودم و چه محروم...کاش به جای همه اون همه در به در زدن ها و بیقراری ها، قلبم رو با اطمینان به خدا به خود خدا میدادم تا من رو برای رسیدن به این جایی که الان هستم آماده کنه...همه سختی هایی که تا امروز کشیدم و همه بی خانمانی هام برای این بود که از ابتلاء فراری بودم! این که به چی مبتلا شدم و چی یاد گرفتم بماند...گمانم اون قدر این مسئله شخصیه که باید همون جور که فقط روی قلب من نوشته شده روی قلب خودم هم باقی بمونه... گمانم ابتلائات هرکس و درس هایی که از اونها میگیره نه نیاز و نه امکان ابراز نداشته باشن...

حالا میفهمم که چرا هر آدمی یه موجود منحصر به فرده...یعنی شاید بتونم بفهمم که چرا...

به نظرم نزدیکترین جایی که یه انسان میتونه به خدا داشته باشه همون جاییه که انحصاراً برای همون آدم ساخته شده..همون نقش منحصر به فرد...نقش و جایگاهی که اگر اون فرد اون رو قبول نکنه، هیچ کس دیگه ای نمیتونه اون نقش رو ایفا کنه...نه که فقط سخت بشه بلکه غیر ممکن میشه که نتیجه گرفت...اون جایگاه هرچی که باشه تنها برای اون آدمه و تنها توی اون جایگاه هر آدمی میتونه به قرب برسه...تنها توی همون نقطه ست که رفتن یا موندن فرد یکی میشه...یعنی هر تصمیمی بگیره، هر دو، فرد رو به خدا نزدیک میکنه...این جایگاه، جایگاه احدی الحسنیینه... این جاست که چه تصمیم بگیری بری چه تصمیم بگیری بمونی اجر شهید  رو داری... به نظرم میاد...شاید هم غلط بگم...

خیلی چیزا هست که نمیشه هیچ وقت گفت..براتون نگفتنی ها رو میخوام...از خدا میخوام قلبتون رو پر از نگفتنی کنه...

سین:

سلفی ای رو که باخدا بگیریم عشق است! سلفی سیاه و سفیدی که سفیدش تو باشی و سیاهش یزید زمان. سلفی ای که تو سفید آرامشش باشی و سیاهش سیاه لعنت و نفرین شیعه! وقتی کار برای خدا باشه لازم نیست نگران سلفی گرفتنه باشی...حالا طرفت موگرینی باشه یا داعشی تو تک خال عکسی! سفید سفید...





۵ نظر ۲۰ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۱۵
شبنم بیقرار
۱۱
مرداد ۹۶

وَوَصَّیْنَا الْإِنْسَانَ بِوَالِدَیْهِ إِحْسَانًا ۖ حَمَلَتْهُ أُمُّهُ کُرْهًا وَوَضَعَتْهُ کُرْهًا ۖ وَحَمْلُهُ وَفِصَالُهُ ثَلَاثُونَ شَهْرًا ۚ حَتَّىٰ إِذَا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَبَلَغَ أَرْبَعِینَ سَنَةً قَالَ رَبِّ أَوْزِعْنِی أَنْ أَشْکُرَ نِعْمَتَکَ الَّتِی أَنْعَمْتَ عَلَیَّ وَعَلَىٰ وَالِدَیَّ وَأَنْ أَعْمَلَ صَالِحًا تَرْضَاهُ وَأَصْلِحْ لِی فِی ذُرِّیَّتِی ۖ إِنِّی تُبْتُ إِلَیْکَ وَإِنِّی مِنَ الْمُسْلِمِینَ


فاطمه خانوم کوچولوی واقعا کوچولوی ما روز بیست و شش تیر به ما سلام کرد. از اون روز تا الان اصلا وقت نداشتم. حقیقتا چیزی هم برای گفتن نداشتم. همه حرفم تمایل شدیدم به حمایت و مراقبت از کسیه که باید با تمام دقت و توانم ازش بندگی رو یاد بگیرم؛ اون زمانی که داره با تمام وجودش از من تقاضای شیر میکنه و من حتی اگر انگشت کوچیکم رو داخل دهانش بذارم به اعتماد این که من مادرشم و اون رو سیر خواهم کرد تا هر وقت که انگشتم توی دهانش باشه مک میزنه بدون هیچ ناراحتی ای!

اعتماد عبد به مولا رو توی این چند روز هر لحظه دیدم...هر چند بچه فقط یه امانته که به من داده شده و نه فاطمه خانوم عبد منه و نه من مولای این خانومم.

دارم با درد و سختی زیاد بالاترین لذتم رو میبرم. و هر وقت که احساس مظلوم بی عنایت بهم دست میده یاد این شعر میفتم:


الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها

این شعر حضرت حافظ و ابیات بعدیش می تونم بگم زبان حال این روزای منه!

همه از تصمیمات این چند وقتم تعجب میکنن! اما دیگه کسی جرات نداره ابراز نظری بکنه!! :) سرخوش شدم رفت...


+ راستی روز دختر روز هفتم فاطمه خانوم بود که هم عقیقه کردیم براش(پولشو ریختیم به این حساب چون کشتن و قربانی کردن حیوانات در معابر ممنوع شده است. علتشم این تب کریمه کنگو گفتن.) هم موهای نوزادی خانوم کوچولو رو زدیم که هم وزنش نقره صدقه بدیم. هم گوشای خانوم کوچولو رو سوراخ کردیم که گوشواره های خوشگلشو بتونه استفاده کنه. البته مطمئنا می دونید که بدون درد بوده و قبل از سه ماهم هم من انجامش میدادم تا به بچه صدمه روانی نرسه.

+نمیدونم دفعه بعدی که بتونم بیام کی میتونه باشه. از خدا میخوام همه کسایی که چیزی رو میخواستن اما نداشتن و بهش نمیرسیدن و مثل این روزای من خوشحال کنه! با تمام وجودم میخوام که همه به بزرگترین لذتهاشون برسن!

برام دعا کنید! ان شاء الله دوباره میام.



بعدانوشت: دوستی بهم گفت که خیلی بی احساس دارم جواب میدم به احساساتتون! :)

شرمنده بد بردات نشه! فقط وقت ندارم کملا کامنت ها رو جواب بدم! خیلی وقتم کمه! باید بین کارام و توان کم این روزهام و استراحتی که لازمه داشته باشم، تعادل برقرار کنم.گاهی ثانیه ای وقت ندارم به خودم و دلخواه هام برسم! از همین جا از همتون برای تبریکاتون ممنونم و ازتون میخوام درکم کنید.

ممنون


۱۳ نظر ۱۱ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۲۷
شبنم بیقرار
۳۱
خرداد ۹۶

+ذهنم همش داره به چالش برمیخوره...

یه سری حرفای عادی رو متوجه نمیشم! و حتی حرفای غیرعادی رو...

نمیتونم روی چیزی تمرکز کنم و تحلیلم پایین اومده...

سخته برام ولی میدونم چرا.

انگار که پیر شده باشی و البته پیر نشدم.

توی این دوسال دومین باریه که حال مادربزرگا و بابابزرگایی رو که میخوان بگن ما هم میتونیم بفهمیم اما نمیفهمن رو فهمیدم.

اون پارسال بود بود که ذهنم صدمه دید اینم امسال. البته امسالیه ان شاء الله قابل برگشته.


دعا کنید برام.


+دیشب تازه فهمیدم اصلا اقای همسر رو نمیشناسم! یعنی نه که اتفاق بدی افتاده باشه بلکه فهمیدم با وجود باوری که بهش دارم اصلا ظرفیت هاشو نشناختم!

بعد از پست دیروز تصادفی لینک هایی رو که باز کرده بودم دید و گفت: هرمنوتیک! برات جالب شده؟ قضیه رو براش که تعریف کردم بهم دو سری کتاب که یکیش چهار جلد بود داد و گفت اگر بخوای اول بسم الله از لینکای اینترنتی شروع کنی کلا گیج میشی. اول کتاب بخون بعد برو سراغ سخنرانی ومقاله.

داشت با ارامش برام توضیح میداد که کتابا چی هست که پرسیدم اینا رو خوندی یا نه فقط خریدی که بعدا بخونی؟

یه جوری که انگار عادی باشه براش این حالت من گفت: من اینا رو تدریس میکنم! :/


احساس کردم توی این 9 ساله خیلی خنگ بودم جلوش و فقط الکی حرف زدم اما اقای همسر با مدارا فقط بهم گوش کرده اما توی دلش منتظر این بوده که من رشد کنم. اما اصلا به روم نمیاورد! خیلی حس بدی بود! احساس کردم پیش اقای همسر خیلی خنگ میزدم اما اون هیچ وقت با من این طوری برخورد نکرده!! بعد از دو سه ساعت  رفته بودم توی فکر یهو بهش گفتم من احساس میکنم تو خیلی با سوادی! فقط قهقه خندید! در عین حال که احساس خوبی نسبت به این اتفاق دارم اما حسابی خنگ میزدم!


پست امروز فقط حرف زدن بود. جهت تخلیه روانی و تخلیه ذهن. خیلی جدیش نگیرید!



بعدا نوشت: بهتر دونستم که اون کتابا رو معرفی کنم. شاید برای کسایی دیگه هم جالب باشه که بخوننش. یکی کتاب "هرمنوتیک" نوشته "آیت الله جعفر سبحانی"؛ و یکی هم "درآمدی بر معرفت شناسی و مبانی معرفت دینی" نوشته "محمد حسین زاده" که از سری کتابای طرح ولایت موسسه امام خمینی(ره) هست

کتابای بعدی این طرح 2. "خداشناسی فلسفی" نوشته" عبد الرسول عبودیت، مجتبی مصباح" 3. انسان، راه و راهنما شناسی" نوشته" جمعی از نویسندگان زیر نظر محمود فتحعلی" 4. "درامدی بر نظام ارزشی و سیاسی اسلام" تدوین " محمود فتحعلی"

۱۴ نظر ۳۱ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۲۱
شبنم بیقرار
۲۷
خرداد ۹۶

شاید تصمیم گیریهام جوگیری باشه و به نظر در حد اون تصمیم نیام. ولی من یه ماموت منقرض شده م. درسته که تصمیماتم ممکنه منو به سمت انقراض ببره ولی من در هرصورت فقط میتونم ماموت باشم نه هیچ موجود دیگه ای...حتی اگه اون موجود بهتر از من بتونه زندگی کنه ولی من اگر مثل اون موجود رفتار کنم دیگه از زندگیم لذت نمیبرم... من فقط میتونم خودم باشم و تنها این حد از صداقت با خودم میتونه باعث سبکی روحم بشه.


دوست ندارم با عذاب وجدان زندگی کنم...

۸ نظر ۲۷ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۵۸
شبنم بیقرار
۲۰
خرداد ۹۶

خیلی خوشحالم که در مکتب اهل بیت بزرگ شدم...یعنی اصلا مسلمانی من توی دل همین مکتب اتفاق افتاد..قبلش که هیچی حالیم نبود...تا اون جا که روضه امام حسین علیه السلام برام کسالت بار ترین مجالس بود و گریه برای حضرت برام بدشگون ترین کار و ماه مبارک مزخرفترین زمان سال که باید اجبارا گرسنگی می کشیدم!

اما بعد از فهمیدن حضور امام عصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) تازه فهمیدم دین همش یعنی محبت...

واقعا بین منی که فقط توی چشمای از گریه به خون نشسته آقام دنبال اسلام میگردم با اون کثافتی که اسلام رو مجوزی برای عقده گشایی و خونریزیش میدونه، همکیشی ای هست؟

به این باور رسیدم که اگر جز از دست امام و ولی بر حق خدا که حسابش مثل مادر دلسوز برای بچه شیرخوار خودشه، اسلام رو لقمه لقمه نگیریم؛ اون قدر این دین سنگین خواهد بود و اون قدر هضمش سخت، که روحمون بیمار میشه و این اسلام بلند و والا تبدیل میشه به اسید برای از بین بردن روح...


حالا میفهمم که چرا توی قرآن اومده:

بِالْبَیِّناتِ وَ الزُّبُرِ وَ أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الذِّکْرَ لِتُبَیِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَیْهِمْ وَ لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّرُونَ


و چرا امام رضا علیه السلام برای تشبیه امام در مسجد مرو فرمودن:

امام مثل مادری دلسوز برای طفل کوچک خود است.


الْأُمُّ اَلْبَرَّةُ بِالْوَلَدِ اَلصَّغِیرِ


چون احکام اسلام رو باید مثل مادری که اول راه زندگی به بچه خودش شیر میده تا اون بچه توانایی هضم غذاهای سنگین رو پیدا کنه، با آرامش و ذره ذره به وجود ناس ریخت تا قدرت درکش رو پیدا کنن و این کار امام هست.

امام روح مردم رو تغذیه میکنه...بهشون قدرت هضم میده و این یعنی همون تبیین.

و چه قدر بده که فکر کنیم زمانی میرسه که روح ما دیگه مثل اون بچه نیست! بده که مردم گمان کنن که دیگه به ولی خدا نیاز ندارن. همون طور که بچه ای که قدردان باشه تا همیشه میدونه که هیچ چیزی جای مادرش رو نمیگیره مستقل تر میشه اما بی نیاز نمیشه!


و چه قدر جالبه تشابه کلمه ام و امام...

خوشحالم که بچه یتیم نیستم...


پ.ن: ولادت آقای کریم، امام حسن جان(علیه السلام) مبارک.



۳ نظر ۲۰ خرداد ۹۶ ، ۰۳:۰۱
شبنم بیقرار
۱۶
خرداد ۹۶

چرا باید توی بهشت نمرد؟!!


سوال محمدحسین که من و آقای همسر رو وادار کرد نیم ساعت دو نفری بسیج بشیم تا این مسئله رو برای این بچه شش هفت ساله جا بندازیم.

آخرشم گفتیم: به نظرت دوست داری توی بهشت زنده بمونی یا بمیری؟!

گفت: باید فکر کنم تا بتونم تصمیم بگیرم!!! :/


...

بعد از همه حرفا وقتی محمدحسین رفت بخوابه؛ آقای همسر گفت: حنجره م درد گرفت!!


شما بودید، چه جوابی می دادید به یه بچه شش هفت ساله که همچین سوالی خوابشو بهم ریخته و سواد خوندن هم نداره که بهش کتاب معرفی کنید؟!


فکر میکنید بعد از حرف زدن تصمیم محمدحسین چی بود؟!

۱۲ نظر ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۴۵
شبنم بیقرار
۱۱
خرداد ۹۶

فَحَمَلَتْهُ فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَکَانًا قَصِیًّا 

فَأَجَاءَهَا الْمَخَاضُ إِلَى جِذْعِ النَّخْلَةِ قَالَتْ یَا لَیْتَنِی مِتُّ قَبْلَ هَذَا وَکُنْتُ نَسْیًا مَنْسِیًّا 

فَنَادَاهَا مِنْ تَحْتِهَا أَلَّا تَحْزَنِی قَدْ جَعَلَ رَبُّکِ تَحْتَکِ سَرِیًّا 

وَهُزِّی إِلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَیْکِ رُطَبًا جَنِیًّا

فَکُلِی وَاشْرَبِی وَقَرِّی عَیْنًا فَإِمَّا تَرَیِنَّ مِنَ الْبَشَرِ أَحَدًا فَقُولِی إِنِّی نَذَرْتُ لِلرَّحْمَنِ صَوْمًا فَلَنْ أُکَلِّمَ الْیَوْمَ إِنْسِیًّا



این چند آیه این چند روز برام حکم روضه رو داشته...

دلم فقط به همون قری عینا خوش میشه...

۹ نظر ۱۱ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۵۵
شبنم بیقرار
۰۹
خرداد ۹۶

شرایط یه جوری شده که محمدحسین داره با تمام توانش میدوئه تا به باباش برسه. البته کارای سنگین رو نه ما بهش پیشنهاد میدیم و نه خودش تمایلی نشون میده.

با ولع تمام برای سحری بیدار میشه. حتی وقتی روز اول بیدار شد بهش گفتم: خوب بود؟ گفت: این جوری برام ارزش نداره!!!

گفتم: چرا؟ گفت: باید من رو صدا بزنید بعد برید خودتون سر سفره من خودم بیام. اون جوری برام ارزش داره.

آخه من وقتی صداش زدم کمکش کردم که بلند بشه! :))

البته کاملا بی تفاوت نشون میدیم به بیداری و خوابش و فقط زمینه براش جور میکنیم. واقعا انتخاب باخودشه.

امروز سحر کار به جایی رسید که وسط سحری خوردن وقتی صدای اذن بلند شد، غذا رو ول کرد و رفت وضو گرفت. نمیخواست از باباش عقب بمونه! موقع رفتن به آقای همسر گفت: بابا نخون تا منم برسم.

باباش همون موقع یه پیامک داشت مجبور شد 5 تا 10 دقیقه نمازشو عقب بندازه. محمدحسین یه مدت صبر کرد دید باباش هنوز نخونده خودش قامت بست برای نماز.

وقتی تموم کرد. سریع مهر رو گذاشت سر جاش. آقای همسر گفت: بابا جان وقتی نماز میخونی سریع از جات بلند نشو. چیزی نمیخوره توی سرت! یه دعایی چیزی بکن! :)

-: دعا ندارم بکنم! تازه شما خیلی زرنگی بازنده نباش. زودتر از من نمازتو بخون!!

همه اینا رو با یه لبخند شیطنت آمیز که روی صورتش پهههههننننن شده بود میگفت!


اینم فلسفه نماز برای بچه ما! :)



پ.ن: بهش حسودیم میشه! موقع سحر یاد این آیه افتادم:

السابقون السابقون. اولئک المقربون


پ.ن2: مسلما ماه مهمونی خداست و همه ما به این مهمونی دعوتیم اما اون کجا مهمون معمولی باشیم و هرجایی جا شد بنشونن مارو؛ اون کجا مهمون ویژه باشیم و جای خوب و خاصی برامون نگه داشته باشن!

۷ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۴۰
شبنم بیقرار