شبنم بـیـقـرار

بـیـقـرار درانـتـظـار طـلـوع آفـتـابــــ

شبنم بـیـقـرار

بـیـقـرار درانـتـظـار طـلـوع آفـتـابــــ

شبنم بـیـقـرار

شعلگی ریشه در زمین داشتن و سر بر آسمان ساییدن است...
زمینی بودن و چشم به آسمان داشتن...

اما همان لحظه که شعله در اوج به سر می برد
لحظه مرگ اوست!
و چه خوش است مرگ برای آرمان...

چه بی قرار است دل شعله برای پرواز و چه زبانه می کشد!
زبانه های آتش، نه از برای حرارت، که برای سوختن در حسرت پرواز است

نگاه شعله به آسمان است...
اما پابند زمین...

=======================

زمانی شعلگی بودم و دلی بیقرار، اما...
فهمیدم حتی گرما و میل به بالا رفتن هم از آفتاب وجود مولایم است. پس شبنم شدم...
اشک شب انتظار
شاید روزی، در جایی، نگاه آفتاب پشت ابر، که دیگر پشت ابر نبود (ان شاء الله) مرا دید و گرمای تبخیر برای وصل به خود، داد!
تا نیایی گره از کار بشر وا نشود...

=======================

پرواز کردن، ربطی به بال ندارد....
دل می خواهد...
ولی به وسعت آسمان...
دل را باید آسمانی کرد....

=======================

با تعریف و تمجید و احسنت و عالی بود و... به شدت برخورد میشه! لطف کنید که این دست نظرات رو نذارید چون حتی عدم نمایشش هم هیچ کمکی به نویسنده نمی کنه! من واقعا اذیت می شم وقتی این دست نظرات رو می بینم! کلی باید با خودم کلنجار برم! من ضعیفم تعریف شما روی من اثر میذاره! به خدا این کار برای من خوب نیست! دوستم باشید و برام کمک...ممنون

=======================

دیگه از این به بعد نظرات جز در موارد لازم جواب داده نمیشه. تایید میشه ولی جواب داده نمیشه! مگر این که سوال خاصی بپرسن و یا کار واجبی باشه. یا حرف خاصی زده بشه که به بحثی دلچسب منجر بشه.

همه برام به شدت محترم هستن اما این کار الان برام لازمه.

=======================

خیلی از پست های وبلاگم شاید اونقدر که باید گویا نباشه ولی توی جوابام به کامنتا حرف توی پست رو توضیح میدم. چون من آدمی هستم که حرفم رو توی گفتکو میتونم بزنم. اگر دلتون خواست دقیق متوجه منظورم از پستی بشید لطفا کامنتا رو و جوابشون رو هم بخونید. ولی تا قبل از اون در مورد پست قضاوتی نکنید!

=======================

اللّهم وفّقنا لما تحبّ و ترضی

آخرین مطالب

۶۵ مطلب با موضوع «جهاد اکبر» ثبت شده است

۱۲
مهر ۹۶

دقت کردم که توی وبلاگم مطلب علمی یا ادبی خاصی نمی نویسم بلکه فقط دغدغه های شخصیمه.

 به نظرم لزومی نداره سرتونو با دغدغه ها و افکار شخصی خودم به درد بیارم.


ممنون این چند وقت همراهم بودید!


۱۲ مهر ۹۶ ، ۱۹:۳۱
شبنم بیقرار
۱۲
مهر ۹۶

وقتی از غیر خدا باشه میشه ریا.

ریشه دار ترین باور ما که میگه باید توجه از غیر خدا رو خودمون طلب کنیم چون ارزش توجه نداریم پس باید برای رسیدن بهش زور بزنیم! اما دقیقا چون ارزشمند نیستیم توجه خدا رو هم نخواهیم داشت...


برمیگرده به زمانی که تازه فهمیدیم وجود داریم و برای نیاز هامون گریه میکردیم اما پاسخی نمیگرفتیم...

برمیگرده به همون زمان که هی به مادرای ما می گفتن بغلش نکن بغلی میشه نمیتونی به کارات برسی! و ما حسرت نوازش مادرمونو میخوردیم اما پاسخی نبود! 

هی خواستن و پاسخ ندیدن باعث شد فکر کنیم که ارزش دریافت پاسخ صحیح(محبت بی قید و شرط و در اسرع زمان) رو نداریم. پس از خدا هم توجه و محبت دریافت نخواهیم کرد...

گریه زیاد و درخواست های مکرر باعث شد این مسئله باورمون بشه که برای دیدن توجه آدما باید خودمون دست به کار بشیم و اگر تلاش نکنیم کسی ما رو تحویل نمیگیره. 


اما خدا هیچ وقت این جوری نبوده!

پس خدایا به من توجه کن و من رو از توجه غیر از خودت بی نیاز کن! خدایا در بند توجه غیر از تو ام! من رو رها کن!



پی‌نوشت: ریا خیلی ریشه داره...عمییققق

۱۹ نظر ۱۲ مهر ۹۶ ، ۱۲:۵۹
شبنم بیقرار
۱۰
مهر ۹۶

چند شب پیش سرمو گذاشته بودم روی سینه آقای همسر و زار زار گریه می کردم!

بهش گفتم من میدونم آخرش من میمیرم! اندازه این چیزی که میخوام نیستم! انگار بعضی چیزا رو اصلا برای بعضی جاها نساختن! آخه گوشه خونه وقتی داری بچه شیر میدی جای رسیدن به همچین حاجتیه؟!

آخه اگه من برای بچه هام مادری نکنم کسی دیگه میتونه این کارو بکنه؟! ینی برای اینم باید حسرت بخورم؟ نمیگم کارم کمه یا ناراحتم؛ ولی هرچی فکر میکنم این چیزی که من میخوام اینجا پیدا نمیشه! ینی خدا دلش میاد من فقط حسرت بخورم؟!...همه اینا رو میگفتم و همین طوری مثل الان گریه میکردم.

آقای همسر هم گوش میکرد. وقتی حرفام ته کشید گفت: اصل انجام تکلیفه.بعد شهادت! به حضرت زینب سلام الله علیها و سرگذشت شون دقت کن! میتونی بگی مقام ایشون کمتر از شهدای کربلا بوده؟ نه...اما توی واقعه عاشورا شهید نشدن! تکلیفشون با شهادتشون تناقض داشته! یا خود امام سجاد علیه السلام... مسئله اصلی انجام عمله! اگر خدا ما رو انتخاب کنه شهید هم میشیم...آخر حرفاش هم گفت: دعا کن باهم شهید بشیم. مطمئنم باش اگه خدا ما رو دستچین کنه خودشم راهشو پیدا می‌کنه! تو فقط سعی کن بهتر بشی!هنوز خیلی ایراد داری!

گفتم:این وسط یکی دوتا بزن توی سرم!😂

خندید...

گفتم:ولی اگه تنها بری من حلالت نمیکنم!میدونی که حق به گردنت دارم! صدام می‌لرزید...

_: من میرم تو جا میمونی!😁

_: 😭😭😭

.

.

.

.


همه این حرفا درست ولی نمیشه گفت کسی که داره سعی میکنه به تکلیف عمل کنه، حسرت شهادت نداره!



بعدا نوشت: آقاجان!اسم پست "گوشه آشپزخونه" ست چون این مکالمه گوشه آشپزخونه اتفاق افتاد! دیدم ایهام داره اینو گذاشتم.مسئله اصلی همینه که بلدش کردم!اصلا هم به این شکل نبود،اینقدر احساسی.یه بحث منطقی بود!مثلا خواستم داستانیش کرده باشم!



بعدانوشت تر: الان که دارم نگاه میکنم؛ میبینم ایهام عنوان پست رو فقط خودم میفهمم!آخه هیچ جای متن در مورد این که کجا داشتم گریه می کردم حرفی نزدم!!😁


۹ نظر ۱۰ مهر ۹۶ ، ۰۱:۰۷
شبنم بیقرار
۰۴
مهر ۹۶

+سلام

+شرمنده که نگرانتون کردم! اما علت:

+ شهریور فوق العاده شلوغی داشتم! اولین سال مدرسه محمدحسین بود. اولین بچه، اولین سال تحصیلی، یه مادر و پدر بی تجربه، یه مادر نیم بند که تازه دوباره بچه دار شده...مخصوصا دو هفته آخر خیلی دوندگی داشتم...هرچند قرارمون با آقای همسر این شدهَ که من به امور مدرسه و تحصیل محمدحسین کاری نداشته باشم؛ یعنی تقریبا میشه گفت امور تربیتی محمدحسین به آقای همسر تنفیذ شد! یکی از دلایل شلوغی هم همین بود. این تغییر نباید به محمدحسین صدمه میزد...هرچند اون بچه تغییر رو حس کرد و با تمام توانش سعی کرد با این تغییرات ناخواسته کنار بیاد، و این مسائل و سن حساسش باعث اضطراب توی این بچه شده بود که یه سری رفتارای ناخواسته ای رو بروز میداد...رفتارایی که فقط یه مادر میتونست بفهمه...

شاید به نظرتون بیاد دارم خیلی عجیب و گنده گنده صحبت میکنم..شاید به نظرتون بیاد که دارم مسئله رو بزرگش میکنم اما دقت داشته باشید که توی سه ماه یه عالمه تغییر برای یه انسان هفت ساله اتفاق افتاد و من بیشترین تاثیر رو روی این انسان هفت ساله دارم!!

چند وقته دارم به عبارت "کما ربیانی صغیرا(اسرا/24)" فکر می کنم..."همون جور که منو تربیت کردن"...یعنی هرچی برای تربیت بچه هام همت کنم همون قدر رحمت و مغفرت خدا شامل حالم میشه...به این نتیجه رسیدم که لازم نیست این دعا به زبون بچه م بیاد؛ هر حرکت و عملی که در مسیر رشد بچه من باشه؛و من باعثش باشم(حالا به هر میزان) و به رشد بچه من منجر بشه...میزان و معیار رحمت خداست و این رحمت هم به اندازه ایه که من به رشد و تربیت بچه م اهمیت دادم...هر چه قدر براش زحمت کشیدم... همت کردم... کسب علم کردم... از خدا و ائمه کمک خواستم...هرکاری که کردم تا کیفیت این تربیت بالا بره همون قدر خودم مورد رحمت قرار میگیرم...

البته همون قدر هم حق به گردن بچه م دارم! نمیتونم وقتی همه چیز زندگی برام مهمتر از بچمه انتظار داشته باشم که من مهمترین مسئله زندگی بچه م باشم...یعنی ممکنه خیلی از رفتارهای ناشایستی که بچه ها با پدر و مادرشون میکنن اگر به خاطر تربیت غلط باشه حقی از پدر و مادر ضایع نشده باشه!

یاد این فیلمایی می افتم که توش یه دکتر یه دارویی رو کشف یا اختراع کرده بعد برای ازمایشش اول اون دارو رو به خودش تزریق میکنه تا ببینه چه نتیجه ای میده...کسی که خودش خودشو تربیت نکرده چه جور میتونه کس دیگه رو تربیت کنه...خیلی از پدر و مادرا بچه تربیت نکردن بلکه بچه بزرگ کردن...

به رشد روحی خودم فکر میکنم...به ثبات و آرامشی که چند وقته دارم و به این که آیا این ثبات نتیجه رشد روحی منه یا نه من توی سیر عادی رشد یه انسان به مرحله ای رسیدم که ثبات دارم..چه بخوام چه نخوام...

از طرفی هم به این نکته فکر می کنم که اگر هدف و هسته اصلی رابطه والد و فرزندی هموار کردن مسیر رشد فرزند به وسیله پدر و مادرش باشه؛و رحمت و مغفرت خدا به اون میزان که این هدف محقق بشه شامل حال پدر و مادر بشه؛ پس اگر هرکس برای من مسیر رشد رو هموار کرده باشه به صورت جزئی، حق پدرو مادری به گردن من داره و به میزان این حق هر کار خیری من انجام بدم لطف و رحمت و مغفرت خدا شامل حال خودش و شاید هم پدرو مادرش میشه!

به این فکر میکنم که اوج رشد انسان توی مرحله والدیه!

+به آقای همسر یه مسئولیتی داده شده(البته چیز خاصی نیست یعنی مسئولیت دولتی و اینا نیست! ولی هماهنگی لازم داره و برای این کار آقای همسر یه طرحی داره) داشتم در مورد این مسئله باهاش حرف میزدم که گفتم: لازم نیست کل طرحتو برای کسایی که قراره زیردستت کار کنن تشریح کنی! به هرکس همون گوشه کار رو بگو که بهش مربوطه! زیر دست که توجیه شدن لازم نداره زیر دست فرمانبری لازم داره. فقط مسئولیتشون رو براشون تشریح کن نه کل طرح رو..شاید ذهنشون نکشه نتونن باهات همراهی کنن...زیردست اگه میتونست همه چیز رو درک کنه زیر دست نمیشد بالا دست میشد!(البته شاید ادبیاتم یکم خشن بوده باشه! علتش این بود که حوصله نداشتم و توی بی حوصلگی مشورت میدادم) یه دفعه گفتم: طرحتو بزرگ نشون نده؛ "آدما از کسی که ازشون عاقلتره میترسن"... همون موقع فهمیدم این جمله مال خودم نیست یه جایی یکی بهم گفته...یه مدت طول کشید تا یادم افتاد کی بهم گفته! خدا پدر و مادرشو رحمت کنه و بهشون طول عمر بده!

+این چند وقته خیلی اتفاقا برای خودم و اطرافیانم افتاد، وقت کمی داشتم برای رسیدگی به وبلاگ. بازم شاید همین طور بین پست گذاشتن هام فاصله بیفته...توی این چند وقت وقتی خیلی سختم میشد یا خیلی نگران کسی میشدم؛ یاد این جمله افتادم" خداست دارد خدایی می کند" ذکریه برای خودش! هر وقت گفتم نتیجه ش تطمئن القلوب بوده. این جمله هم مال خودم نیست.کسی بهم یاد داده...خدا پدرو مادر و خود این کسی که این ذکر رو بهم یاد داد بیامرزه و رحمت کنه! البته طول عمر با عزت هم به همشون بده! فکر میکنم هر وقت کسی هم نگران من میشه بهتره یاد همین جمله بیفته که" خداست دارد خدایی میکند" و من هرجا باشم رحمت خدا هم شامل حالم هست.


▫️#کمی_با_قرآن 


🌺 وَ قَضى رَبُّکَ أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاّ إِیّاهُ وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً إِمّا یَبْلُغَنَّ عِنْدَکَ الْکِبَرَ أَحَدُهُما أَوْ کِلاهُما فَلا تَقُلْ لَهُما أُفّ وَ لاتَنْهَرْهُما وَ قُلْ لَهُما قَوْلاً کَرِیماً 🌺 


🌸 و پروردگارت فرمان داده: جز او را نپرستید! و به پدر و مادر نیکى کنید! هر گاه یکى از آن دو، یا هر دوى آنها، نزد تو به سن پیرى رسند، کمترین اهانتى به آنها روا مدار! و بر آنها فریاد مزن! و گفتار لطیف و سنجیده و بزرگوارانه به آنها بگو! 🌸


#سوره_اسراء_آیه_23


✔️ نکته: رسول خدا (ص) فرمود: آنـکه پـدر و مـادرش را خشـنود کـند، خـدا را خشـنود کـرده و کـسى که پدر و مـادر خودرا به خشم آورد، خدا را به خشم آورده است.


📚 کنز العمال، ج 16، ص 470 .

اینم تکمله آقای همسر به روش وبلاگ بیقرار!


۵ نظر ۰۴ مهر ۹۶ ، ۰۰:۴۰
شبنم بیقرار
۲۰
مرداد ۹۶

دال:

دارم از فاطمه خانوم درس توحید می گیرم...

خیلی خواستم بنویسم چه درسی و چه طوری ولی...برای بعضی چیزها کلمات زمختن!

الف:

ابتلاء تنها قلمیه که میتونه معارف لطیف رو که حتی کلمات برای گفتنش زمخت و ناموزون کنار هم میان؛ روی دفتر جان انسان حک کنه!(گمانم اینو توی وبلاگ نون و القلم خوندم) ولی الان دارم میبینم و یاد می گیرم. الان به زمانی فکر می کنم که دربدر استاد بودم و همراه...چه خام  بودم و چه محروم...کاش به جای همه اون همه در به در زدن ها و بیقراری ها، قلبم رو با اطمینان به خدا به خود خدا میدادم تا من رو برای رسیدن به این جایی که الان هستم آماده کنه...همه سختی هایی که تا امروز کشیدم و همه بی خانمانی هام برای این بود که از ابتلاء فراری بودم! این که به چی مبتلا شدم و چی یاد گرفتم بماند...گمانم اون قدر این مسئله شخصیه که باید همون جور که فقط روی قلب من نوشته شده روی قلب خودم هم باقی بمونه... گمانم ابتلائات هرکس و درس هایی که از اونها میگیره نه نیاز و نه امکان ابراز نداشته باشن...

حالا میفهمم که چرا هر آدمی یه موجود منحصر به فرده...یعنی شاید بتونم بفهمم که چرا...

به نظرم نزدیکترین جایی که یه انسان میتونه به خدا داشته باشه همون جاییه که انحصاراً برای همون آدم ساخته شده..همون نقش منحصر به فرد...نقش و جایگاهی که اگر اون فرد اون رو قبول نکنه، هیچ کس دیگه ای نمیتونه اون نقش رو ایفا کنه...نه که فقط سخت بشه بلکه غیر ممکن میشه که نتیجه گرفت...اون جایگاه هرچی که باشه تنها برای اون آدمه و تنها توی اون جایگاه هر آدمی میتونه به قرب برسه...تنها توی همون نقطه ست که رفتن یا موندن فرد یکی میشه...یعنی هر تصمیمی بگیره، هر دو، فرد رو به خدا نزدیک میکنه...این جایگاه، جایگاه احدی الحسنیینه... این جاست که چه تصمیم بگیری بری چه تصمیم بگیری بمونی اجر شهید  رو داری... به نظرم میاد...شاید هم غلط بگم...

خیلی چیزا هست که نمیشه هیچ وقت گفت..براتون نگفتنی ها رو میخوام...از خدا میخوام قلبتون رو پر از نگفتنی کنه...

سین:

سلفی ای رو که باخدا بگیریم عشق است! سلفی سیاه و سفیدی که سفیدش تو باشی و سیاهش یزید زمان. سلفی ای که تو سفید آرامشش باشی و سیاهش سیاه لعنت و نفرین شیعه! وقتی کار برای خدا باشه لازم نیست نگران سلفی گرفتنه باشی...حالا طرفت موگرینی باشه یا داعشی تو تک خال عکسی! سفید سفید...





۵ نظر ۲۰ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۱۵
شبنم بیقرار
۱۱
مرداد ۹۶

وَوَصَّیْنَا الْإِنْسَانَ بِوَالِدَیْهِ إِحْسَانًا ۖ حَمَلَتْهُ أُمُّهُ کُرْهًا وَوَضَعَتْهُ کُرْهًا ۖ وَحَمْلُهُ وَفِصَالُهُ ثَلَاثُونَ شَهْرًا ۚ حَتَّىٰ إِذَا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَبَلَغَ أَرْبَعِینَ سَنَةً قَالَ رَبِّ أَوْزِعْنِی أَنْ أَشْکُرَ نِعْمَتَکَ الَّتِی أَنْعَمْتَ عَلَیَّ وَعَلَىٰ وَالِدَیَّ وَأَنْ أَعْمَلَ صَالِحًا تَرْضَاهُ وَأَصْلِحْ لِی فِی ذُرِّیَّتِی ۖ إِنِّی تُبْتُ إِلَیْکَ وَإِنِّی مِنَ الْمُسْلِمِینَ


فاطمه خانوم کوچولوی واقعا کوچولوی ما روز بیست و شش تیر به ما سلام کرد. از اون روز تا الان اصلا وقت نداشتم. حقیقتا چیزی هم برای گفتن نداشتم. همه حرفم تمایل شدیدم به حمایت و مراقبت از کسیه که باید با تمام دقت و توانم ازش بندگی رو یاد بگیرم؛ اون زمانی که داره با تمام وجودش از من تقاضای شیر میکنه و من حتی اگر انگشت کوچیکم رو داخل دهانش بذارم به اعتماد این که من مادرشم و اون رو سیر خواهم کرد تا هر وقت که انگشتم توی دهانش باشه مک میزنه بدون هیچ ناراحتی ای!

اعتماد عبد به مولا رو توی این چند روز هر لحظه دیدم...هر چند بچه فقط یه امانته که به من داده شده و نه فاطمه خانوم عبد منه و نه من مولای این خانومم.

دارم با درد و سختی زیاد بالاترین لذتم رو میبرم. و هر وقت که احساس مظلوم بی عنایت بهم دست میده یاد این شعر میفتم:


الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها

این شعر حضرت حافظ و ابیات بعدیش می تونم بگم زبان حال این روزای منه!

همه از تصمیمات این چند وقتم تعجب میکنن! اما دیگه کسی جرات نداره ابراز نظری بکنه!! :) سرخوش شدم رفت...


+ راستی روز دختر روز هفتم فاطمه خانوم بود که هم عقیقه کردیم براش(پولشو ریختیم به این حساب چون کشتن و قربانی کردن حیوانات در معابر ممنوع شده است. علتشم این تب کریمه کنگو گفتن.) هم موهای نوزادی خانوم کوچولو رو زدیم که هم وزنش نقره صدقه بدیم. هم گوشای خانوم کوچولو رو سوراخ کردیم که گوشواره های خوشگلشو بتونه استفاده کنه. البته مطمئنا می دونید که بدون درد بوده و قبل از سه ماهم هم من انجامش میدادم تا به بچه صدمه روانی نرسه.

+نمیدونم دفعه بعدی که بتونم بیام کی میتونه باشه. از خدا میخوام همه کسایی که چیزی رو میخواستن اما نداشتن و بهش نمیرسیدن و مثل این روزای من خوشحال کنه! با تمام وجودم میخوام که همه به بزرگترین لذتهاشون برسن!

برام دعا کنید! ان شاء الله دوباره میام.



بعدانوشت: دوستی بهم گفت که خیلی بی احساس دارم جواب میدم به احساساتتون! :)

شرمنده بد بردات نشه! فقط وقت ندارم کملا کامنت ها رو جواب بدم! خیلی وقتم کمه! باید بین کارام و توان کم این روزهام و استراحتی که لازمه داشته باشم، تعادل برقرار کنم.گاهی ثانیه ای وقت ندارم به خودم و دلخواه هام برسم! از همین جا از همتون برای تبریکاتون ممنونم و ازتون میخوام درکم کنید.

ممنون


۱۳ نظر ۱۱ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۲۷
شبنم بیقرار
۲۸
خرداد ۹۶

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد

باقی همه بی حاصلی و بی ثمری بود


پ.ن: تنها شب زندگیم، همون شبی که واقعا دوست داشتنی های زندگی رو میبینم؛ مثل همین دیشب هاست. صحنه های قشنگی دیدم این سه شب.احساس می کردم یه نمونه تنزل پیدا کرده از بهشت رو میبینم. خیلی جالب بود. توصیفش سخته... واقعا انگار از بعضی جنبه ها اهل بهشت رو میدیدم.

۷ نظر ۲۸ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۵۳
شبنم بیقرار
۲۷
خرداد ۹۶

شاید تصمیم گیریهام جوگیری باشه و به نظر در حد اون تصمیم نیام. ولی من یه ماموت منقرض شده م. درسته که تصمیماتم ممکنه منو به سمت انقراض ببره ولی من در هرصورت فقط میتونم ماموت باشم نه هیچ موجود دیگه ای...حتی اگه اون موجود بهتر از من بتونه زندگی کنه ولی من اگر مثل اون موجود رفتار کنم دیگه از زندگیم لذت نمیبرم... من فقط میتونم خودم باشم و تنها این حد از صداقت با خودم میتونه باعث سبکی روحم بشه.


دوست ندارم با عذاب وجدان زندگی کنم...

۸ نظر ۲۷ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۵۸
شبنم بیقرار
۲۷
خرداد ۹۶

دیشب وقتی از مراسم داشتیم برمیگشتیم یه نفر صندل من و آقای همسر رو کنار موکت جفت کرده بود! حس خوبی نسبت به اون آدمی که این کار رو کرده بود پیدا کردم! ان شاء الله حاجت روا بشه...

احساس کردم یه التماس دعای صادقانه پشت این کار اون آدم ناشناس بوده...


پ.ن: به اینجا هم سر بزنید==» احیای ایلیا

۶ نظر ۲۷ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۱۹
شبنم بیقرار
۲۴
خرداد ۹۶

دیشب وسط دعا توی فضای باز حواسم رفت به خانوم و آقایی که توی اون محوطه نشسته بودن. زیر اندازشون با ما یکم فاصله داشت. یهو دیدم آقا با لنگه کفشش حدود دومتر جلوتر از جایی که نشسته بود اومد کفشش رو محکم روی زمین زد. دقت کردم دیدم انگار یه چیزی مثل سوسک بوده که کشته!

دلم به درد اومد. اغراق نمیکنم ها! واقعا دلم به درد اومد!

نمیشه گفت زیر لب ولی یه جوری که اون آقا نمیتونست بشنوه گفتم: دردت درمون شد؟ کشتیش راحت شدی؟ اون بدبخت چه کارت داشت؟ اینجا که فضای بازه اونم که باهات فاصله داشت..الان برای چی کشتیش؟

 نمیشد اون وقت شب برم این حرفا رو بهشون بزنم.معمولا آدما خیلی سختن و منم شرایط بحث نداشتم. مزاحمت بود برای بقیه...

موقع رفتن نگاه کردم دیدم حتی سوسک هم نبوده. ملخ بوده! داشته میرفته...

راستش رو بخواید خیلی از حشره کش ها هم نباید حتی توی خونه استفاده بشه ولی ما بهش اصلا فکر نمیکنیم! خیلی راحت چون میشه این جوری رفع کنیم عوامل وسواس دست میبریم به این کار که نتیجه ای جز قساوت قلب نداره.

حالا واقعا برای چی؟ هیچ وقت بهش فکر نمیکنیم.

از اون طرف انتظار داریم وقتی توی اوج بی رحمی هامون غرقیم خدا بهمون رحم کنه؟ چون من از مثلا ملخی که داره دومتر اونورتر میره پی کار خودش میترسم یا به قول بعضی چندشم میشه باید بکشمش؟!

اینا شاید به نظر فرعی بیاد ولی نشونه قساوت قلبه! حالا هی برم بگم الغوث...خلصنا...خود این قساوت قلب ناره!

حالا هی برم بگم اللهم العن قتلة امیرالمومنین

ولی بیام کاری رو بکنم که علی علیه السلام سوگند خورد حتی اگر دنیا رو به من بدن انجام نمیدم.*

چه جوری شیعه ایم واقعا؟


یکم روی قلبامون کار کنیم! شاید کاری که اون خانوم و اقا رو نجات میداد امشب؛ پا گذاشتن روی این حساسیت و وسواس بیجاشون بود. آتشی که باید ازش خلاصی پیدا میکردن همین بود! شاید...

هزار اسم خدا رو به زبون بیاریم اما در قلبمون به روش بسته باشه هیچ فایده ای نداره!


بعدا نوشت: مسئله این پست این نیست که سوسکای خونه مونو بکشیم یانه یا این که اون خانوم و اقا حتما نیت خیری داشتن! مسئله اینه که ما باید هوای کارامونو داشته باشیم تا پایین دستمون _حالا چه حیوون و حشره، چه یه بچه که میتونه بچه خودمون باشه یا بچه دیگرون...میتونه مقصر باشه یا نباشه_ بهش ظلم نشه! مخصوصا حیوانات و حشرات که واقعا دیده نمیشن! بعضی رفتارای ما واقعا ظلمه بهشون! میدونم پستم اون قدر گسسته بود که یکم سخت درک میشد؛ ولی دیگه نه اونقدر که نتونید کلا متوجه بشید! شلاق زدن بیجا به حیوونی که زیر دستمونه هم میتونه باعث بشه که ما از رحمت خدا دور بشیم!حتی داریم که حیون موذی رو فقط با یک ضربه بکشید بیشترش ظلمه!

این بخش از خطبه حضرت امیر المومنین علیه السلام هم که پایین اوردم منظور که این نیست که مورچه نمیشه مثلا سوسک میشه! مسئله اینه که کوچیکترین و بی زبون ترین و در ظاهر بی فایده ترین موجود زنده عالم! اونم حتی اندازه پر کاه! چیزی که اصلا وزن نداره... نباید بهش ظلم بشه!

شاید توی تموم سال نشه همیشه به این چیزا دقت کرد. ولی حداقل باید توی شبای قدر مراقب این چیزا باشیم! چون میخوایم تا جایی که ممکنه به خدا نزدیک بشیم واز هر فرصت این شبا استفاده کنیم!



پ.ن:

*اگر هفت اقلیم و آنچه را که زیر آسمان آنهاست، در اختیارم گذارند و در مقابل، این توقع را داشته باشند تا خدای را به همین مقدار معصیت کنم که پوست جوی را از دهان مورچه ای به جور و بیداد بستانم، هرگز تن به چنین کاری نخواهم داد.(خطبه 224 نهج البلاغه)

۲۲ نظر ۲۴ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۳۹
شبنم بیقرار