گاهی خود را رکسانه می بینم...
مشعل به دست سوار بر شانه های اسکندری پاک نهاد...
که مرا به سمت اجاق های خاموش تهیدستان می برد...
تا جز ویرانی به بار آورم...
چیزی نه به رنگ نکبت...
گاهی خود را رکسانه می بینم...
مشعل به دست سوار بر شانه های اسکندری پاک نهاد...
که مرا به سمت اجاق های خاموش تهیدستان می برد...
تا جز ویرانی به بار آورم...
چیزی نه به رنگ نکبت...