شبنم بـیـقـرار

بـیـقـرار درانـتـظـار طـلـوع آفـتـابــــ

شبنم بـیـقـرار

بـیـقـرار درانـتـظـار طـلـوع آفـتـابــــ

شبنم بـیـقـرار

شعلگی ریشه در زمین داشتن و سر بر آسمان ساییدن است...
زمینی بودن و چشم به آسمان داشتن...

اما همان لحظه که شعله در اوج به سر می برد
لحظه مرگ اوست!
و چه خوش است مرگ برای آرمان...

چه بی قرار است دل شعله برای پرواز و چه زبانه می کشد!
زبانه های آتش، نه از برای حرارت، که برای سوختن در حسرت پرواز است

نگاه شعله به آسمان است...
اما پابند زمین...

=======================

زمانی شعلگی بودم و دلی بیقرار، اما...
فهمیدم حتی گرما و میل به بالا رفتن هم از آفتاب وجود مولایم است. پس شبنم شدم...
اشک شب انتظار
شاید روزی، در جایی، نگاه آفتاب پشت ابر، که دیگر پشت ابر نبود (ان شاء الله) مرا دید و گرمای تبخیر برای وصل به خود، داد!
تا نیایی گره از کار بشر وا نشود...

=======================

پرواز کردن، ربطی به بال ندارد....
دل می خواهد...
ولی به وسعت آسمان...
دل را باید آسمانی کرد....

=======================

با تعریف و تمجید و احسنت و عالی بود و... به شدت برخورد میشه! لطف کنید که این دست نظرات رو نذارید چون حتی عدم نمایشش هم هیچ کمکی به نویسنده نمی کنه! من واقعا اذیت می شم وقتی این دست نظرات رو می بینم! کلی باید با خودم کلنجار برم! من ضعیفم تعریف شما روی من اثر میذاره! به خدا این کار برای من خوب نیست! دوستم باشید و برام کمک...ممنون

=======================

دیگه از این به بعد نظرات جز در موارد لازم جواب داده نمیشه. تایید میشه ولی جواب داده نمیشه! مگر این که سوال خاصی بپرسن و یا کار واجبی باشه. یا حرف خاصی زده بشه که به بحثی دلچسب منجر بشه.

همه برام به شدت محترم هستن اما این کار الان برام لازمه.

=======================

خیلی از پست های وبلاگم شاید اونقدر که باید گویا نباشه ولی توی جوابام به کامنتا حرف توی پست رو توضیح میدم. چون من آدمی هستم که حرفم رو توی گفتکو میتونم بزنم. اگر دلتون خواست دقیق متوجه منظورم از پستی بشید لطفا کامنتا رو و جوابشون رو هم بخونید. ولی تا قبل از اون در مورد پست قضاوتی نکنید!

=======================

اللّهم وفّقنا لما تحبّ و ترضی

آخرین مطالب

۱۸ مطلب با موضوع «زنانه نوشت» ثبت شده است

۱۰
مهر ۹۶

چند شب پیش سرمو گذاشته بودم روی سینه آقای همسر و زار زار گریه می کردم!

بهش گفتم من میدونم آخرش من میمیرم! اندازه این چیزی که میخوام نیستم! انگار بعضی چیزا رو اصلا برای بعضی جاها نساختن! آخه گوشه خونه وقتی داری بچه شیر میدی جای رسیدن به همچین حاجتیه؟!

آخه اگه من برای بچه هام مادری نکنم کسی دیگه میتونه این کارو بکنه؟! ینی برای اینم باید حسرت بخورم؟ نمیگم کارم کمه یا ناراحتم؛ ولی هرچی فکر میکنم این چیزی که من میخوام اینجا پیدا نمیشه! ینی خدا دلش میاد من فقط حسرت بخورم؟!...همه اینا رو میگفتم و همین طوری مثل الان گریه میکردم.

آقای همسر هم گوش میکرد. وقتی حرفام ته کشید گفت: اصل انجام تکلیفه.بعد شهادت! به حضرت زینب سلام الله علیها و سرگذشت شون دقت کن! میتونی بگی مقام ایشون کمتر از شهدای کربلا بوده؟ نه...اما توی واقعه عاشورا شهید نشدن! تکلیفشون با شهادتشون تناقض داشته! یا خود امام سجاد علیه السلام... مسئله اصلی انجام عمله! اگر خدا ما رو انتخاب کنه شهید هم میشیم...آخر حرفاش هم گفت: دعا کن باهم شهید بشیم. مطمئنم باش اگه خدا ما رو دستچین کنه خودشم راهشو پیدا می‌کنه! تو فقط سعی کن بهتر بشی!هنوز خیلی ایراد داری!

گفتم:این وسط یکی دوتا بزن توی سرم!😂

خندید...

گفتم:ولی اگه تنها بری من حلالت نمیکنم!میدونی که حق به گردنت دارم! صدام می‌لرزید...

_: من میرم تو جا میمونی!😁

_: 😭😭😭

.

.

.

.


همه این حرفا درست ولی نمیشه گفت کسی که داره سعی میکنه به تکلیف عمل کنه، حسرت شهادت نداره!



بعدا نوشت: آقاجان!اسم پست "گوشه آشپزخونه" ست چون این مکالمه گوشه آشپزخونه اتفاق افتاد! دیدم ایهام داره اینو گذاشتم.مسئله اصلی همینه که بلدش کردم!اصلا هم به این شکل نبود،اینقدر احساسی.یه بحث منطقی بود!مثلا خواستم داستانیش کرده باشم!



بعدانوشت تر: الان که دارم نگاه میکنم؛ میبینم ایهام عنوان پست رو فقط خودم میفهمم!آخه هیچ جای متن در مورد این که کجا داشتم گریه می کردم حرفی نزدم!!😁


۹ نظر ۱۰ مهر ۹۶ ، ۰۱:۰۷
شبنم بیقرار
۲۰
مرداد ۹۶

دال:

دارم از فاطمه خانوم درس توحید می گیرم...

خیلی خواستم بنویسم چه درسی و چه طوری ولی...برای بعضی چیزها کلمات زمختن!

الف:

ابتلاء تنها قلمیه که میتونه معارف لطیف رو که حتی کلمات برای گفتنش زمخت و ناموزون کنار هم میان؛ روی دفتر جان انسان حک کنه!(گمانم اینو توی وبلاگ نون و القلم خوندم) ولی الان دارم میبینم و یاد می گیرم. الان به زمانی فکر می کنم که دربدر استاد بودم و همراه...چه خام  بودم و چه محروم...کاش به جای همه اون همه در به در زدن ها و بیقراری ها، قلبم رو با اطمینان به خدا به خود خدا میدادم تا من رو برای رسیدن به این جایی که الان هستم آماده کنه...همه سختی هایی که تا امروز کشیدم و همه بی خانمانی هام برای این بود که از ابتلاء فراری بودم! این که به چی مبتلا شدم و چی یاد گرفتم بماند...گمانم اون قدر این مسئله شخصیه که باید همون جور که فقط روی قلب من نوشته شده روی قلب خودم هم باقی بمونه... گمانم ابتلائات هرکس و درس هایی که از اونها میگیره نه نیاز و نه امکان ابراز نداشته باشن...

حالا میفهمم که چرا هر آدمی یه موجود منحصر به فرده...یعنی شاید بتونم بفهمم که چرا...

به نظرم نزدیکترین جایی که یه انسان میتونه به خدا داشته باشه همون جاییه که انحصاراً برای همون آدم ساخته شده..همون نقش منحصر به فرد...نقش و جایگاهی که اگر اون فرد اون رو قبول نکنه، هیچ کس دیگه ای نمیتونه اون نقش رو ایفا کنه...نه که فقط سخت بشه بلکه غیر ممکن میشه که نتیجه گرفت...اون جایگاه هرچی که باشه تنها برای اون آدمه و تنها توی اون جایگاه هر آدمی میتونه به قرب برسه...تنها توی همون نقطه ست که رفتن یا موندن فرد یکی میشه...یعنی هر تصمیمی بگیره، هر دو، فرد رو به خدا نزدیک میکنه...این جایگاه، جایگاه احدی الحسنیینه... این جاست که چه تصمیم بگیری بری چه تصمیم بگیری بمونی اجر شهید  رو داری... به نظرم میاد...شاید هم غلط بگم...

خیلی چیزا هست که نمیشه هیچ وقت گفت..براتون نگفتنی ها رو میخوام...از خدا میخوام قلبتون رو پر از نگفتنی کنه...

سین:

سلفی ای رو که باخدا بگیریم عشق است! سلفی سیاه و سفیدی که سفیدش تو باشی و سیاهش یزید زمان. سلفی ای که تو سفید آرامشش باشی و سیاهش سیاه لعنت و نفرین شیعه! وقتی کار برای خدا باشه لازم نیست نگران سلفی گرفتنه باشی...حالا طرفت موگرینی باشه یا داعشی تو تک خال عکسی! سفید سفید...





۵ نظر ۲۰ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۱۵
شبنم بیقرار
۱۱
مرداد ۹۶

وَوَصَّیْنَا الْإِنْسَانَ بِوَالِدَیْهِ إِحْسَانًا ۖ حَمَلَتْهُ أُمُّهُ کُرْهًا وَوَضَعَتْهُ کُرْهًا ۖ وَحَمْلُهُ وَفِصَالُهُ ثَلَاثُونَ شَهْرًا ۚ حَتَّىٰ إِذَا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَبَلَغَ أَرْبَعِینَ سَنَةً قَالَ رَبِّ أَوْزِعْنِی أَنْ أَشْکُرَ نِعْمَتَکَ الَّتِی أَنْعَمْتَ عَلَیَّ وَعَلَىٰ وَالِدَیَّ وَأَنْ أَعْمَلَ صَالِحًا تَرْضَاهُ وَأَصْلِحْ لِی فِی ذُرِّیَّتِی ۖ إِنِّی تُبْتُ إِلَیْکَ وَإِنِّی مِنَ الْمُسْلِمِینَ


فاطمه خانوم کوچولوی واقعا کوچولوی ما روز بیست و شش تیر به ما سلام کرد. از اون روز تا الان اصلا وقت نداشتم. حقیقتا چیزی هم برای گفتن نداشتم. همه حرفم تمایل شدیدم به حمایت و مراقبت از کسیه که باید با تمام دقت و توانم ازش بندگی رو یاد بگیرم؛ اون زمانی که داره با تمام وجودش از من تقاضای شیر میکنه و من حتی اگر انگشت کوچیکم رو داخل دهانش بذارم به اعتماد این که من مادرشم و اون رو سیر خواهم کرد تا هر وقت که انگشتم توی دهانش باشه مک میزنه بدون هیچ ناراحتی ای!

اعتماد عبد به مولا رو توی این چند روز هر لحظه دیدم...هر چند بچه فقط یه امانته که به من داده شده و نه فاطمه خانوم عبد منه و نه من مولای این خانومم.

دارم با درد و سختی زیاد بالاترین لذتم رو میبرم. و هر وقت که احساس مظلوم بی عنایت بهم دست میده یاد این شعر میفتم:


الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها

این شعر حضرت حافظ و ابیات بعدیش می تونم بگم زبان حال این روزای منه!

همه از تصمیمات این چند وقتم تعجب میکنن! اما دیگه کسی جرات نداره ابراز نظری بکنه!! :) سرخوش شدم رفت...


+ راستی روز دختر روز هفتم فاطمه خانوم بود که هم عقیقه کردیم براش(پولشو ریختیم به این حساب چون کشتن و قربانی کردن حیوانات در معابر ممنوع شده است. علتشم این تب کریمه کنگو گفتن.) هم موهای نوزادی خانوم کوچولو رو زدیم که هم وزنش نقره صدقه بدیم. هم گوشای خانوم کوچولو رو سوراخ کردیم که گوشواره های خوشگلشو بتونه استفاده کنه. البته مطمئنا می دونید که بدون درد بوده و قبل از سه ماهم هم من انجامش میدادم تا به بچه صدمه روانی نرسه.

+نمیدونم دفعه بعدی که بتونم بیام کی میتونه باشه. از خدا میخوام همه کسایی که چیزی رو میخواستن اما نداشتن و بهش نمیرسیدن و مثل این روزای من خوشحال کنه! با تمام وجودم میخوام که همه به بزرگترین لذتهاشون برسن!

برام دعا کنید! ان شاء الله دوباره میام.



بعدانوشت: دوستی بهم گفت که خیلی بی احساس دارم جواب میدم به احساساتتون! :)

شرمنده بد بردات نشه! فقط وقت ندارم کملا کامنت ها رو جواب بدم! خیلی وقتم کمه! باید بین کارام و توان کم این روزهام و استراحتی که لازمه داشته باشم، تعادل برقرار کنم.گاهی ثانیه ای وقت ندارم به خودم و دلخواه هام برسم! از همین جا از همتون برای تبریکاتون ممنونم و ازتون میخوام درکم کنید.

ممنون


۱۳ نظر ۱۱ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۲۷
شبنم بیقرار
۱۲
تیر ۹۶

+امروز هشتم شواله؟! اشتباه نمیکنم؟ یا این که توی گذر این زندگی گم شدم و یادم رفته که هشتم شواله؟ نکنه دیروز بود؟ نکنه گذشته باشه؟

اما خب اگرم گذشته باشه من امروز یادم افتاد که یه روزی اومدن بالای سر عزیزان مادرم فاطمه(سلام الله علیها) و با اسم دین(البته بهتره بگم سرطان دینی) به این عزیزان بی حرمتی کردن...آخ آخ از امام حسن جااانم...



+دیروز خانومی بهم زنگ زد و شروع به صحبت کرد. البته من مشاوره نمیدم اما این خانوم دوست بود و به حساب دردل با من تماس گرفته بود. توی زندگیش مشکل داشت. یعنی دیگه زندگی ای رو برای خودش متصور نبود که توش بشه مشکل داشت یا نه. شوهری که به خاطر وجود هزار و یک دلیل الان دچار اختلالات شدید روانی بود و تحلیل و منطق خودش رو از دست داده بود. خانوم میگفت که هرکاری کردم اما وقتی خودش نمیخواد چه کارکنم؟ نزدیک به شش ماه بود که زندگی به بحران جدی رسیده بود و خانوم هم داشت دچار مشکلات روحی میشد. درد دل میکردو از زمانی میگفت که مردش واقعا خواستنی و خوب بود و این که کاش دوباره بتونه به اون روزا برگرده. و این که اگر مرد نخواد که بهبود پیدا کنه و حتی زندگی با خانوم رو هم نخواد نمیشه کاری کرد. میگفتم اگر از این زندگی بیرون بری هیچ کار اشتباهی نکردی! اگر توان داشتی با این مرد میموندی خوب بود، ولی وقتی میگی توان نداری خب نداری دیگه.نمیشه که خودتو پای زندگی ذبح کنی.زندگی برای توئه تو برای زندگیت نیستی!

این قدر فشار روانی این مکالمه برام زیاد بود که بعد از صحبت کردن حالم بهم خورد.


امروز هم یه خانوم دیگه که مطلقه بود از دردسرهای بعد از طلاقش و پیشنهادات بی شرمانه ای که بهش میشده میگفت .میگفت اون قدر بهم این دست پیشنهادات داده شده که دیگه به همه مردا مخصوصا مذهبی ها به شدت مشکوک شدم. فکر میکنم همه بدن مگر این که خلافش ثابت بشه. خانوم متولد شصت و هشت بود. گفتم تو حقته که یه زندگی خانوادگی نرمال داشته باشی. این دست روابط حتی اگر رنگ شرع هم بهش بدن مال تو نیست. روابطی مثل این برای خانومهاییه که امیدی به زندگی زناشویی معمول عرف ندارن. نه تو که هنوز به سی سال هم نرسیدی! اینم اضافه کردم که با این دست مردها اصلا بحث نکن. تا میتونی ازشون فرار کن چون باعث کدورت روحت میشن. همین که میگی به همه بدبین شدم نشونه کدورت روحه. رها کن؛ چون ممکنه اون آدم خوبی هم که به سمتت میاد به خاطر این کدورت از دست بدی.


+میدونید مسئله چیه؟ این که خوشبختی زندگی زناشویی یا آرامش روانی مثل یه بشقاب غذا نیست که بتونی خیلی راحت قسمتش کنی... وقتی تو داری و میبینی کسی نداره نمیتونی خیلی راحت این خوشبختی رو با اون آدم قسمت کنی.فقط میتونی کاری کنی که تو یکی از عواملی نباشی که خانواده خوشبخت، بدبختی و مشکلی براشون پیدا بشه و برای اونی که مشکل و بحران داره از خدا طلب خوشی و حل شدن مشکل رو بکنی ولی نمیتونی از خوشبختی خودت بهش تعارف کنی. هرکاری هم بکنی آخرین عاملی که نمیذاره هرکسی بتونه از اون بشقاب غذای روح استفاده کنه ظرفیت و اراده خود فرده.

ممکنه تو بهش بگی که این غذا محصول این کار توئه ولی اون آدم اون کاری که باعث خوشبخت شدن میشه رو، انجام نده. یا این که روحش و وجودش اون قدر از بدی و کدورت پر شده باشه که راحت قبول نکنه و احساس امتلاء کنه نسبت به غذای سالم. وقتی که نخواد بشه نمیشه. اون موقع فقط میشه غصه خورد! اون موقع خوشبختی خودتم کوفتت میشه! نهایتا میتونی بگی بذار حداقل من قدر این خوشبختی و آرامشی که دارم رو بدونم تا حداقل خدا رو شکر کرده باشم. همین. 



+روزایی مثل امروز همش میگم آقا کی میاید؟! خسته ایم... دست پدرانه شما رو لازم داریم! روزایی مثل امروز میگم من که اینم این قدر درد می کشم شما چه میکشید آقا؟!! روزایی مثل امروز همش میگم برای دل پر درد آقامون چندتایی صلوات بفرستیم! شده پنج تا دونه. این قدر که این آقای نازنین رو میخوایم؟!


+پست امروز خیلی درد دلی و محاوره ای بود. پر شدم.. لازم داشتم درد دل کنم...

امروز روز سختیه!


+بعدا نوشت: امروز واقع روز سختیه! روزی که یه دلیل دیگه برای ناراحتی هست! روزی که روی آب های آبی خلیج فارس بارون خون بارید!

امروز مضاف بر این که باید بگیم مرگ بر وهابیت ملعون باید بگیم مرگ بر امریکا!

۱۲ نظر ۱۲ تیر ۹۶ ، ۱۳:۱۳
شبنم بیقرار
۳۱
خرداد ۹۶

+ذهنم همش داره به چالش برمیخوره...

یه سری حرفای عادی رو متوجه نمیشم! و حتی حرفای غیرعادی رو...

نمیتونم روی چیزی تمرکز کنم و تحلیلم پایین اومده...

سخته برام ولی میدونم چرا.

انگار که پیر شده باشی و البته پیر نشدم.

توی این دوسال دومین باریه که حال مادربزرگا و بابابزرگایی رو که میخوان بگن ما هم میتونیم بفهمیم اما نمیفهمن رو فهمیدم.

اون پارسال بود بود که ذهنم صدمه دید اینم امسال. البته امسالیه ان شاء الله قابل برگشته.


دعا کنید برام.


+دیشب تازه فهمیدم اصلا اقای همسر رو نمیشناسم! یعنی نه که اتفاق بدی افتاده باشه بلکه فهمیدم با وجود باوری که بهش دارم اصلا ظرفیت هاشو نشناختم!

بعد از پست دیروز تصادفی لینک هایی رو که باز کرده بودم دید و گفت: هرمنوتیک! برات جالب شده؟ قضیه رو براش که تعریف کردم بهم دو سری کتاب که یکیش چهار جلد بود داد و گفت اگر بخوای اول بسم الله از لینکای اینترنتی شروع کنی کلا گیج میشی. اول کتاب بخون بعد برو سراغ سخنرانی ومقاله.

داشت با ارامش برام توضیح میداد که کتابا چی هست که پرسیدم اینا رو خوندی یا نه فقط خریدی که بعدا بخونی؟

یه جوری که انگار عادی باشه براش این حالت من گفت: من اینا رو تدریس میکنم! :/


احساس کردم توی این 9 ساله خیلی خنگ بودم جلوش و فقط الکی حرف زدم اما اقای همسر با مدارا فقط بهم گوش کرده اما توی دلش منتظر این بوده که من رشد کنم. اما اصلا به روم نمیاورد! خیلی حس بدی بود! احساس کردم پیش اقای همسر خیلی خنگ میزدم اما اون هیچ وقت با من این طوری برخورد نکرده!! بعد از دو سه ساعت  رفته بودم توی فکر یهو بهش گفتم من احساس میکنم تو خیلی با سوادی! فقط قهقه خندید! در عین حال که احساس خوبی نسبت به این اتفاق دارم اما حسابی خنگ میزدم!


پست امروز فقط حرف زدن بود. جهت تخلیه روانی و تخلیه ذهن. خیلی جدیش نگیرید!



بعدا نوشت: بهتر دونستم که اون کتابا رو معرفی کنم. شاید برای کسایی دیگه هم جالب باشه که بخوننش. یکی کتاب "هرمنوتیک" نوشته "آیت الله جعفر سبحانی"؛ و یکی هم "درآمدی بر معرفت شناسی و مبانی معرفت دینی" نوشته "محمد حسین زاده" که از سری کتابای طرح ولایت موسسه امام خمینی(ره) هست

کتابای بعدی این طرح 2. "خداشناسی فلسفی" نوشته" عبد الرسول عبودیت، مجتبی مصباح" 3. انسان، راه و راهنما شناسی" نوشته" جمعی از نویسندگان زیر نظر محمود فتحعلی" 4. "درامدی بر نظام ارزشی و سیاسی اسلام" تدوین " محمود فتحعلی"

۱۴ نظر ۳۱ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۲۱
شبنم بیقرار
۲۷
خرداد ۹۶

شاید تصمیم گیریهام جوگیری باشه و به نظر در حد اون تصمیم نیام. ولی من یه ماموت منقرض شده م. درسته که تصمیماتم ممکنه منو به سمت انقراض ببره ولی من در هرصورت فقط میتونم ماموت باشم نه هیچ موجود دیگه ای...حتی اگه اون موجود بهتر از من بتونه زندگی کنه ولی من اگر مثل اون موجود رفتار کنم دیگه از زندگیم لذت نمیبرم... من فقط میتونم خودم باشم و تنها این حد از صداقت با خودم میتونه باعث سبکی روحم بشه.


دوست ندارم با عذاب وجدان زندگی کنم...

۸ نظر ۲۷ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۵۸
شبنم بیقرار
۱۱
خرداد ۹۶

فَحَمَلَتْهُ فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَکَانًا قَصِیًّا 

فَأَجَاءَهَا الْمَخَاضُ إِلَى جِذْعِ النَّخْلَةِ قَالَتْ یَا لَیْتَنِی مِتُّ قَبْلَ هَذَا وَکُنْتُ نَسْیًا مَنْسِیًّا 

فَنَادَاهَا مِنْ تَحْتِهَا أَلَّا تَحْزَنِی قَدْ جَعَلَ رَبُّکِ تَحْتَکِ سَرِیًّا 

وَهُزِّی إِلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَیْکِ رُطَبًا جَنِیًّا

فَکُلِی وَاشْرَبِی وَقَرِّی عَیْنًا فَإِمَّا تَرَیِنَّ مِنَ الْبَشَرِ أَحَدًا فَقُولِی إِنِّی نَذَرْتُ لِلرَّحْمَنِ صَوْمًا فَلَنْ أُکَلِّمَ الْیَوْمَ إِنْسِیًّا



این چند آیه این چند روز برام حکم روضه رو داشته...

دلم فقط به همون قری عینا خوش میشه...

۹ نظر ۱۱ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۵۵
شبنم بیقرار
۲۱
ارديبهشت ۹۶

از شخصیت نرگس خاتون خیلی خوشم میاد!
یه دختر سیزده ساله که به همه تعلقات پشت می کنه، یه مسیر خیلی سخت رو پشت سر میذاره، خطر هر چیزی رو به جون میخره تا به امام زمانش برسه..تازه بعد از رسیدن به امام چی انتظارشو می کشه؟! زندگی سخت در خفا و حصر...خیلی سخت بوده اما چه اراده ای داشتن خانوم!!


این زن شایسته مادری کردن برای آقامون هستن و این اراده شایسته یاری امام زمان هست!

به خاطر همین نگاه بیشتر از این که دلم بخواد تولد آقا رو به خودشون تبریک بگم؛ دلم میخواد تولد فرزند نرگس خاتون رو به مادر امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) تبریک بگم!!

:))

بعدا نوشت:
این شعر الان یادم اومد

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهانسوزی، نه خامی بی غمی



پ.ن: بچه دار ها و حتی کسان دیگه! می تونید یه کیک تولد خوشگل بگیرید و برای آقا تولد بگیرید. بچه ها دوست دارن به جشن تولد امامشون دعوت بشن! یه جورایی باعث عینیت پیدا کردن امامشون برای بچه ها میشه و مسئله غیبت  امام عصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) رو، درک میکنن. یعنی متوجه حضور میشن اما میفهمن که ظهور چی هست و غیبت چی...


۲ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۳۵
شبنم بیقرار
۳۰
فروردين ۹۶

دلم آغوش پر مهر مادر رو می خواد.

وسیله شده بودم که برای این که مهر مادری رو از طرف مادرم به کسی ابراز کنم..من فقط وسیله بودم. اما الان احساس می کنم کارامدی لازم رو ندارم...اگر هنوز مادر من رو لایق کمک به دختر خودش می دونه، ازش می خوام که من رو مورد نوازش قرار بده...

سختم شده..روحم ضعیف داره میشه...


دلم مادرم رو می خواد! خیلی دلم برای مادرم تنگه!

۳ نظر ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۱۸
شبنم بیقرار
۱۵
فروردين ۹۶


دیروز خبر بارداری یکی از نزدیکانم رو شنیدم.

بارداری ناخواسته.

شوهرش به خانوم گفته بود که من آدم سقط کردن نیستم ولی هرچی تو تصمیم بگیری قبول میکنم.

به خواهرم که جریان رو برام گفته بود؛ گفتم: امیدوارم اگر تصمیم به سقط هم گرفت حداقل دلیل قابل قبولی براش بیاره! یه دلیل که در نظر منی که هوش و تحصیلاتم کمتر از این خانومه قابل قبول باشه!

خانوم به دلیل این که آمادگی نداشته تصمیم به سقط گرفت. اما دلیلش رو وقتی توضیح داد و گفته بود که نمیخوام فردا روز وقتی بچه بزرگ شد من ازش طلبکار باشم که من به خاطر تو این کارو نکردم و اون کارو نکردم. میخوام دو سال دیگه با میل و رغبت برم سراغ بچه دار شدن.

وقتی اینو شندم گفتم: مبنای تصمیمش ترسه و ترس منطقی نیست! احتیاط با ترس فرق داره کسی که محتاط باشه عوامل خطر رو در یه واقعه از بین میبره و عوامل خطر رو طرد میکنه(اونم تا جایی که بتونه) نه این که کل اون اتفاق و واقعه رو، با فرار کردن ازش، طرد کنه. اون داره فرار میکنه.

بهش بگو ازت با این هوش ذکاوتی که داری، این حد از عوامانه فکر کردن رو انتظار نداشتم! بگو زنای عوام بیسواد که به خودشون و قدرت مادری کردنشون اعتماد ندارن همچین دلیلی برای گرفتن جون بچه شون میارن.


البته در واقع تمام این نوع تفکر و این تصمیم رو میذارم به حساب استرس اوایل بارداری، وگرنه بازم ذهنیتم در مورد اون خانوم اینه که آدم منطقی ای هست. اما نگرانم که توی همین استرس ها و فشار ها دست به کار غیر عقلانی ای بزنه که بعدا نتونه جبران کنه و عذاب وجدان بعدها راحتش نذاره!


از طرف دیگه از آقا ناراحتم که چرا آدم سقط نیست؟ زندگی پر از تغییرات و اتفاقاتیه که ما باید براشون آمادگی داشته باشیم! از کجا معلوم که در جایی از روند بارداری معلوم بشه که اون بچه باید سقط بشه؛ بازم آقا میخواد بگه من آدمش نیستم؟ زمانی که لازم بشه باید آدم همه چیز باشیم!

همین که مرد بر اساس ضعفش تصمیم بگیره باعث تزلزل زن میشه!

چرا ما یاد نگرفتیم که بر مبنای قدرت هامون تصمیم بگیریم؟ چرا بر مبنای احتمالات و ترس های کم و ضعیف تصمیمی میگیریم؟

آدمی که با ترسش تصمیمی میگیره، آیا قوی تر میشه یا ضعیفتر؟!

جز اینه که زندگی کنار اومدن و مواجه شدن با همین تغییرات یکباره ی بیخبر و بدون اعلامه؟ جز اینه که هرکس بهتر و بیشتر و شجاعانه تر با این تغییرات کنار بیاد قدرت بیشتری داره؟!

کی گفته که ترس مبنای درستی برای تصمیمه؟!!!

بهتر نیست ترسهامون رو بشناسیم و هر وقت دیدیم این ترسها مبنای تصمیماتمون در زندگی شدن بررسی عمیقتر و بهتری روی تصمیممون داشته باشیم؟!



پ.ن: خواهش میکنم دعا کنید اون خانوم تصمیم درستی بگیره! حتی اگر تصمیم سقط بود، بر مبنای دلیل عاقلانه ای باشه!


۱۳ نظر ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۱۰
شبنم بیقرار