جایی نوشته بودم که:
شعلگی ریشه در زمین داشتن و سر بر آسمان ساییدن است...
اما ننوشته بودم که:
برای شعله بودن و زبانه کشیدن بلاشک هیزم احتیاج است؛ از جنس ماده. اگر هیزم در ریشه های شعله نباشد هر آینه شعله فرو خواهد نشست...
هیزم جانم کم شده است! شلعله ها بالا نمی رود...
هرچه زبانه می کشم و هره می کنم باز هم جانم سرد است!
جان جانم! هیزمت خواهم داد...
تا دوباره بالا بگیری و پروازیدن آغاز کنی!
هیزم جان من از جنس کارهای مادی نیمه کاره ام است...رومیزی روبان دوزی که هنوز بعد از سه سال نصفه رها شده!
دستکش فینگر لس زرشکی و مشکی پشمی، که به دوستِ جانم وعده داده شده بود و دست مریزادی به رفاقت زمستان که بیشتر از دوستی من بود.! با دستهای برهنه دوستم همراهی کرد و آنها را به شرنگ سوز زمستانی ننواخت!...
و اما امشب به صندوقچه کنار انداخته شده ام سری زده بودم و تمام کارهای نیمه کاره را دیدم!
خدایا توبه می کنم از هرچه که شروع کردم و به کسالت تباه کردم!
خدایا توبه می کنم از هر فعل حلالی که بدون نام تو آغاز شد و سر انجامی جز رها شدگی نداشت!
اللّهم اغفرلی الذنوب...
پ.ن: احساس پری از کارای نصفه نیمه نمیذاره کار جدید شروع کنم!
پ.ن 2: قیدار رو تموم کردم...نه! تموم نشد!! قیدار خونده شد اما همچنان ادامه داره و جاریه...
دلم برای قیدار نیمه شب تنگ شده! خیلی نگرانشم. :((
مجبور بودم...همش براش ضرربودم!
پ.ن3: از پی نوشت 2 نپرسید. حالی برای توضیح نیست.