شبنم بـیـقـرار

بـیـقـرار درانـتـظـار طـلـوع آفـتـابــــ

شبنم بـیـقـرار

بـیـقـرار درانـتـظـار طـلـوع آفـتـابــــ

شبنم بـیـقـرار

شعلگی ریشه در زمین داشتن و سر بر آسمان ساییدن است...
زمینی بودن و چشم به آسمان داشتن...

اما همان لحظه که شعله در اوج به سر می برد
لحظه مرگ اوست!
و چه خوش است مرگ برای آرمان...

چه بی قرار است دل شعله برای پرواز و چه زبانه می کشد!
زبانه های آتش، نه از برای حرارت، که برای سوختن در حسرت پرواز است

نگاه شعله به آسمان است...
اما پابند زمین...

=======================

زمانی شعلگی بودم و دلی بیقرار، اما...
فهمیدم حتی گرما و میل به بالا رفتن هم از آفتاب وجود مولایم است. پس شبنم شدم...
اشک شب انتظار
شاید روزی، در جایی، نگاه آفتاب پشت ابر، که دیگر پشت ابر نبود (ان شاء الله) مرا دید و گرمای تبخیر برای وصل به خود، داد!
تا نیایی گره از کار بشر وا نشود...

=======================

پرواز کردن، ربطی به بال ندارد....
دل می خواهد...
ولی به وسعت آسمان...
دل را باید آسمانی کرد....

=======================

با تعریف و تمجید و احسنت و عالی بود و... به شدت برخورد میشه! لطف کنید که این دست نظرات رو نذارید چون حتی عدم نمایشش هم هیچ کمکی به نویسنده نمی کنه! من واقعا اذیت می شم وقتی این دست نظرات رو می بینم! کلی باید با خودم کلنجار برم! من ضعیفم تعریف شما روی من اثر میذاره! به خدا این کار برای من خوب نیست! دوستم باشید و برام کمک...ممنون

=======================

دیگه از این به بعد نظرات جز در موارد لازم جواب داده نمیشه. تایید میشه ولی جواب داده نمیشه! مگر این که سوال خاصی بپرسن و یا کار واجبی باشه. یا حرف خاصی زده بشه که به بحثی دلچسب منجر بشه.

همه برام به شدت محترم هستن اما این کار الان برام لازمه.

=======================

خیلی از پست های وبلاگم شاید اونقدر که باید گویا نباشه ولی توی جوابام به کامنتا حرف توی پست رو توضیح میدم. چون من آدمی هستم که حرفم رو توی گفتکو میتونم بزنم. اگر دلتون خواست دقیق متوجه منظورم از پستی بشید لطفا کامنتا رو و جوابشون رو هم بخونید. ولی تا قبل از اون در مورد پست قضاوتی نکنید!

=======================

اللّهم وفّقنا لما تحبّ و ترضی

آخرین مطالب

۶۵ مطلب با موضوع «جهاد اکبر» ثبت شده است

۰۸
آذر ۹۵

سلام...

.

.

.

هیچ تعجب نمی کنم اگر بشنوم یا بخوانم، زمانی که اویس به دیدن پیامبرمهربانی ها(صل الله علیه وآله و سلم) رفته بود و بدون زیارت ایشان مجبور به خروج از مدینه شد؛ در راه برگشت، موقع تاختن روی اسب، با صدای بلند، هـــای هـــای گریسته است و آن قدر اشک ریخته که رد خیس اشکش روی شن های بیابان مانده! شاید رد همین اشک ها بوده که بوی بهشت را به مشام پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) رسانده است!

من بهشت نرفتم؛ نمی دانم می توانم بروم یا نه..ولی احساس می کنم درختان باغ بهشت با قطره های اشک آبیاری می شوند! اشکی از جنس اشک های مادرم ام ابیها(سلام الله علیها) بر سر پیکر نیمه جان پدر عزیزشان...و عزیزمان! اشکی از جنس اشکهای خانم فاطمه زهرا (سلام الله علیها)و آقایم علی بن ابی طالب(علیه السلام) وقتی همدیگر را موقع وداع، در آغوش گرفته بودند و مادر و پدر امت، با صدای بلند گریه می کردند...

اشکی از جنس اشکهای بانو زینب کبری(سلام الله علیها) وقتی بر بالین آقایم امام حسن(علیه السلام) بودند و گریه می کردند...

از جنس اشکهای خود آقایم امام حسن(علیه السلام) در بستر، وقتی به یاد مصیبت برادرشان اشک ریختند و فرمودند: لا یوم کیومک یا اباعبدالله...

از جنس اشک های آقا ابی عبدالله(علیه السلام) بالای سر پیکر ارباً اربای علی اکبر جانشان! هـــای هـــای...

اشکی از جنس اشک های بانو رباب وقتی بعد از چند روز دوباره آب نوشیدند...آخ از رباب و آب...

از جنس...

از جنس...

آهـــــ که چه قدر تاریخ شیعه ورق به ورق از این اشک نمناک شده است...و معطر به عطر بهشت!

نمی دانم بهشت من تا الان چه قدر آباد شده است...حسابش دستم نیست؛ اصلا آباد شده یانه...یا بهشتی دارم یا نه؛ ولی مطمئنم که اگر این اشک های من باعث آن شود که لبخندی روی لبهای مثل گل سرخ مادرم زهرا(سلام الله علیها) بنشیند؛ دلم می خواهد تا آخر دنیا زنده باشم و اشک بریزم! آن هم نه آرام آرام و ذره ذره...بلکه از همان جنس و با همان سبک و سیاقی که آقا اباعبدالله(روحی فداه) بالای سر جنازه چاک چاک علی اکبر جانشان ریختند...هـــای هـــای...

دلم می خواهد اشک هایم و گریه هایم با صدای بلند باشد؛ تا جبران گریه های بی صدای آقایم امام حسن(علیه السلام) جانم، موقع تشییع جنازه مادر امت، باشد...


اشک هامان مستدام...بهشتمان آباد...


پ.ن: شاید...شایـــــد...شایـــــــــــــد دوباره نوشتم.اتفاقایی برام افتاده که نمیدونم ازم سلب توفیق شده یا توفیق بالاتری بهم داده شده...فعلا گیجم...

نمیدونم دستخوش گرفتم از آقام امام حسن(علیه السلام) یا تنبیه شدم... اما میدونم که خیلی به دعای خیرتون محتاجم! هم من، هم کسی که در من...

بعد 5 سال!!! دقیقا وقتی داشتم به اسم کنیزی آقام امام حسن(علیه السلام) برای مادرشون کار مهمی انجام می دادم...خیلی گیجممم!!


فردا و مثل فردا ها هیج جوره جبران نشدن...هیچ وقت جبران نمیشن! اون قدر که مادرمون خونه شون شد بیت الاحزان...

تسلیت میگم!

۸ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۰۲:۰۶
شبنم بیقرار
۲۵
مهر ۹۵

«أُذِنَ لِلَّذِینَ یُقَاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَإِنَّ اللَّهَ عَلَى نَصْرِهِمْ لَقَدِیرٌ»،
«به کسانی که مظلومانه مورد تهاجم قرار می‌گیرند، اجازه دفاع داده شده و خداوند بر یاری آنان تواناست»

برای کار بزرگی بهم اذن داده شده. باید براش خودمو تجهیز کنم...

برای یه جهاد!

چند وقتی باید از دنیای مجازی خداحافظی کنم...

شایدم تا همیشه!

حلالم کنید

التماس دعا

شاید برگشتم و شایدم نه!

همه چیز دست خداست...

برای رفتنم دعا کنید!

اما وبلاگ رو حذف نمیکنم. هست... به روز نمیشه.


برای دختر اتوبان همت دعا کنید چند وقته ازش خبر ندارم!

خیلی برای دخترهای اتوبان همت دعا کنید!

دخترهایی که از بی کسی و تنهایی به هرچیزی و هرکسی متوسل می شن!

براشون زحمت بکشید!

اونا ناموس این مملکتن!

نگرانشونم!!


برای من دعا کنید!

که برم...

دعا کنید صبح بشه...

دعا کنید...

برای شبنمی که تا شب هست اشک می ریزه...

تا صبح نشه نمی تونم پرواز کنم!

برای صبح دعا کنید.



۵ نظر ۲۵ مهر ۹۵ ، ۱۵:۵۹
شبنم بیقرار
۲۲
مهر ۹۵

مرحله ی دوم «عملیات الی بیت المقدس»، «حسین خرازی»، نشست ترک موتورم و گفت:

«بریم یک سر یه خط بزنیم»

.

بین راه، به یک نفربر پی ام پی برخوردیم که در آتش می سوخت!

و چند #بسیجی هم، عرق ریزان و مضطرب،سعی می کردند با خاک و آب، شعله ها را مهار کنند...

.

حسین آقا گفت:

« اینا دارن چی کار می کنن؟ وایسا بریم ببینیم چه خبره»

هرم آتش نمی گذاشت کسی بیشتر از دو- سه متر به نفربر نزدیک بشه...

از داخل شعله ها، سر و صدای می آمد

فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزه...

.

من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم

گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو – سه متری، می پاشیدیم روی آتش

جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت...

اصلا ضجه و #ناله نمی زد و همین پدر همه ی ما را درآورده بود...

.

بلند بلند فریاد می زد:

خدایا! الان پاهام داره می سوزه، می خوام اون ور ثابت قدمم کنی...

خدایا! الان سینه ام داره می سوزه، این سوزش به سوزش سینه ی حضرت زهرا نمی رسه...

خدایا! الان دست هام سوخت، می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم، نمی خوام دست هام گناه کار باشه...

خدایا! صورتم داره می سوزه، این سوزش برای امام زمانه، برای ولایته، اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت...

.

.

اگر به چشمان خودم ندیده بودم، امکان نداشت باور کنم کسی بتواند با چنین وضعی، چنین حرف هایی بزنه...

انگار خواب می دیدم اما آن بسیجی که هیچ وقت نفهمیدم کی بود،همان طور که ذره ذره کباب می شد،این جمله ها را خیلی مرتب و سلیس فریاد می زد...

.

آتش که به سرش رسید، گفت:

خدایا! دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی تونم، دارم تموم می کنم...

لااله الا الله، لا اله الا الله...

خدایا!خودت شاهد باش...

خودت شهادت بده آخ نگفتم...

به این جا که رسید، سرش با صدای تقی ترکید و #تمام...

.

.

آن لحظه که جمجمه اش ترکید، من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم،بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت. یکی با کف دست به پیشانی اش می زد، یکی زانو زده و توی سرش می زد، یکی با صدای بلند گریه می کرد...

.

سوختن آن بسیجی، همه ما را سوزاند

حال حسین آقا از همه بدتر بود.دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد

و می گفت:

«خدایا! ما جواب اینا را چه جوری بدیم؟ ما فرمانده ایناییم؟

اینا کجا و ما کجا؟

اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره، بگه جواب اینا رو چی می دی؟»

.

.

حالش خیلی خراب بود...

آشکارا ضعف کرده بود و داشت از حال می رفت.

زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه ی من و آن قدر #گریه کرد که پیراهن کره ای و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد...

.

دو ساعت بعد، از همان مسیر برمی گشتیم، که دیدیم سه – چهر نفر دور چیزی حلقه زده و نشسته اند...

.

حسین گفت:

« وایسا به اینا بگو از هم جدا بشن. یه چیزی بیاد وسطشون، همه با هم تلف می شن همون یکی بس نبود؟»

.

نزدیکشان ترمز زدم. یکی شان بلند شد و گفت:

«حسین آقا! جمعش کردیما»

حسین گفت:«چی چی رو جمع کردین؟» طرف گفت:

«همه ی هیکلش شد همین یه گونی»

.

فهمیدیم، جنازه ی همان شهید را می گوید که دوساعت قبل داخل نفربر سوخت دور گونی نشسته بودند و زیارت عاشورا می خواندند...

.

حسین آقا، از موتور پیاده شده و گفت:

«جا بدید ما هم بشینیم، با هم بخونیم. ایشالا مثل این شهید،معرفت پیدا کنیم»


۵ نظر ۲۲ مهر ۹۵ ، ۲۲:۴۵
شبنم بیقرار
۲۱
مهر ۹۵

شبنم می شوم...

شبنم بیقرار

بیقرار برای طلوع آفتاب...

شبنم همه سردی است و تزلزل و فرو افتادن...

مگر این که آفتاب طلوع کند!

با طلوع آفتاب است که میل به رها شدن،

میل به پرواز...

گرما

و قدرت پرواز

در شبنم بیدار می شود!

جز با طلوع آفتاب و تابیدن گرمای روح بخش آفتاب بر شبنم

هیچ حرکتی نیست!

نه حتی میل به پرواز و سوختن در آرزوی پرواز!

هرچه هست از آفتاب است

و شبنم تنها 

اشک شب است...

شب تاریک انتظار

به امید طلوع آفتاب

۶ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۲۳:۵۵
شبنم بیقرار
۲۰
مهر ۹۵

 امشب دم بگیریمــــ
مکن ای صبح طلوع...
چون ما هنوز آماده یاری اماممان نیستیم و حسین فردا تنها خواهد ماند! مکن ای صبح طلوع...
زیرا فردای ما با امروز قدمی متفاوت نیست!
مکن ای صبح طلوع...
 زیرا روزی دیگر بر زمان غیبت فرزند حسین(علیه السلام) افزوده می شود و ما همچنان در غفلتیم!
آیا باید باور کنیم که حسین(علیه السلام) صبح فردا بدنش زیر سم اسبان است؟!
مکن ای صبح طلوع...
زیرا فردا روزی دیگر برای خونریزی ظالمان است و هنوز تنها به گریه بسنده کرده ایم!
ای صبح فقط برای ظهور مولایمان طلوع کن!
ای صبح تا آقایمان نیاید طلوعی نیست برای شیعه!
ای صبح از خدا می خواهم فردا پیش از آمدن تو خورشید روی مولایمان طلوع کند!
باشد که این بار ندای هل من ناصرش با لبیک یا حسین ما پاسخ داده شود...

التماس دعای فرج

۴ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۸:۱۷
شبنم بیقرار
۱۸
مهر ۹۵

از علی اصغر ارباب باید یاد بگیریم...

اصلا آقا علی اصغرشو گرفت جلوی لشکر اعداء که ما یاد بگیریم...

که ما یاد بگیریم که از باطل حتی به اندازه آب دادن به شیرخواره عطشان رو به موت هم نباید انتظار داشت!
این باطل الزاما فقط حرمله نبود همه کسایی که در مقابل کار حرمله سکوت کردن هم باطلن....

بنازم آقایی رو که همه چیزش رو داد تا ما شااااید هزار و اندی سال بعد یاد بگیریم...

یاد گرفتیم؟!
 


 


*عکسای ادامه مطلب رو اگه دل ندارید نگاه نکنید*

۴ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۱۵:۳۴
شبنم بیقرار
۱۴
مهر ۹۵

سینه ای که با حب حسین زهرا سلام الله علیها پر شده باشه باید با درد عجین باشه

در عزای سید شهیدان با جون و دل به سینه بزنید

و با تمام وجود زار بزنید


عزاداریهاتون قبول و التماس دعای فرج






۸ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۲۱:۵۱
شبنم بیقرار
۰۸
مهر ۹۵

بدون مقدمه و بی تعارف!

 

آقا بیتاب تشکیلاتتم..

 

میشه اون وسط به من بگی برو آب بده به تشنه ها؟!؟؟!!!

 

میشه اصلا راهم بدی؟

 

می دونم در بند یه عالمه خواهش و لذت سخیفم. اما تو منو رها نکن...


خدایا کاری کن از لذت تایید شدن رها بشم..می دونم وقتی ازش رها بشم چه قدر همه چیز بهتر میشه...تا این اتفاق نیفته خلوص ندارم..می خوام فقط برای تو باشم..فقط برای تو...می خوام نباشم و فقط تو باشی..فقط تو...



 


 
بعدا نوشت: شک دارم کاملا صادق بوده باشم...
 

پ.ن: (بعدا تر نوشت):این پست رمز دار بود. اما...


پ.ن2(بعدا تر نوشت): خیلی وقته میخوام پست دختر اتوبان همت2 رو بنویسم. اما نوشتن اون پست خیلی برام درد آوره! برما دعا کنید.ارتباط داشتن با دختری تا این حد صدمه دیده و سرخورده، روح خیلی قوی ای میخواد! نیاز به ارتباط مستمر با یه آدم قوی دارم دعا کنید که این ارتباط شکل بگیره. اگر به صلاحم هست...


 

 

و یک روایت خیلی زیبا

چند نفر از اصحاب ما روایت کرده‏ اند از احمد بن محمد بن عیسى، از محمد بن اسماعیل، از اسماعیل سرّاج، از ابن مُسکان، از ثابت بن ابى سعید که گفت: امام جعفر صادق علیه السلام فرمود که: «اى ثابت، شما را با مردمان چه ‏کار است؟ دست از دلالت ایشان بردارید و کسى را به سوى امر خویش مخوانید. پس به خدا سوگند که اگر همه اهل آسمان‏ها و اهل زمین‏ها اجتماع کنند بر آن‏که هدایت کنند بنده‏ اى را که خدا ضلالت او را خواسته باشد، نتوانند که او را هدایت کنند. و اگر اهل آسمان‏ها و اهل زمین‏ها اجتماع کنند بر آن‏که گمراه گردانند بنده ‏اى را که خدا هدایت او را خواسته باشد، نتوانند که او را گمراه کنند. دست از مردم بردارید مو هیچ‏کس نگوید که این عموى من است، یا برادر من، یا پسر عموى من، یا همسایه من، پس باید که در باب هدایت او سعى خویش را به عمل آورم؛ زیرا که خدا هرگاه خوبى را به بنده‏ اى اراده کند، روح او را پاکیزه گرداند. پس هیچ نیکى و معروفى را نشنود، مگر آن‏که آن را بشناسد و فراگیرد، و هیچ منکرى و ناشایسته ‏اى را نشنود مگر آن‏که آن را انکار کند و واگذارد. پس خدا سخنى را در دل او اندازد که به سبب آن، امر او را جمع گرداند و همان باعث توفیق او گردد».

 

 

 

 

 

کفّوا عن الناس...

منبع: تحفة الاولیاء(ترجمه اصول کافی)، ج 1،ص 521

 

 

۴ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۰۱:۰۰
شبنم بیقرار
۲۹
شهریور ۹۵

ساعت 12 شب بود. داشتیم از خونه مادرم اینا با آقای همسر برمی گشتیم و تقریبا آخرای راه توی اتوبان همت بودیم.

من توی حال خودم بودم و به "راحله" فکر می کردم که قراره جاش صدای فمینیسم باشم. البته توی نمایش...

یه دفعه صدای متعجب و یکم وحشتزده آقای همسر رو شنیدم: این این موقع شب چیکار می کنه وسط اتوبان؟؟!!!

رد چشمای همسرم رو دنبال کردم...رسیدم به یه دختر با مانتوی لی که یه شال سرش بود و داشت گریه می کرد.گریه که نه..زجه می زد و می لرزید و بدون توجه به سرعت زیاد ماشینا از اتوبان رد می شد.

دوباره صدای اقای همسر اومد که: اصلا حواسش نیست که ماشینا زیرش می کنن...بعد به یکم دورتر نگاه کرد و گفت: نکنه اون پژوئه مزاحمش شده؟!!

با حرص گفت: آخه واسه چی نصفه شب بیرونییییی؟!!!! منظورش اون دختر بود.

همه این صحبتا در کسری از دقیقه اتفاق افتاد و من در حین شنیدن، داشتم به این فکر می کردم که چی بگم و چه کار کنم که بتونم به اون دختر کمک کنم: من میرم بیرون تو پیاده نشو..می ترسه.می رسونیمش خونه شون.خب؟
_: باشه برو سوارش کن.
پیاده شدم و در حین پیاده شدن گفتم: اتفاقی افتاده خانوم؟ می تونم کمکتون کنم؟!

کاملا رسمی و فرمال سوال کردم البته با لحن نگران و البته همون جواب همیشگی: نه! ممنون خوبم دارم میرم خونه!(آره جون خودت! خوبی!)

دیدم جواب میده بهم و فهمیدم آدم بی ضرریه! نزدیکش رفتم و در همون حین دستامو با چادرم باز کردم و گفتم: عزیزم این حال تو اصلا ظاهرش خوب نیست! چی شده بهت؟! تنهات نمیذارم بیا برسونمت خونه! اگه اینجا ولت کنم شب اصلا خوابم نمی بره..فکر دیگه تا آخر می مونه پیشت! آروم باش عزیزم...
دخترک با این که جثه درشتری نسبت به من داشت ولی مثل گنجشک توی بغل من می لرزید...

خیلی محکم بغلش نکردم.تا همین حد تماس فیزیکی هم فقط به خاطر حالت شوکی بود که دختر داشت.
_:چشم میام فقط موبایلمو پیدا نمی کنم افتاده از توی کیفم...
_:باشه موبایلتم پیدا می کنیم. فقط اگه وسط اتوبان بود نمیریم سراغش! ارزش نداره..جونت سلامت باشه اون مهم نیست.زنگ می زنم بفهمیم کجاست.شماره تو بگو...

شماره شو گرفتم.موبایلو پیدا کردیم و سوار ماشین کردمش.
ازش آدرس خونه شو پرسیدم. رفتیم به اون سمت.آقای همسر ازش پرسید: با همسرتون به مشکل برخوردید؟
_: نه. دوستم بود!
صدای گریه ش بلند تر شد...
_: چی شده؟ دوست پسرتون وسط خیابون ولتون کرده؟!
_: من خیلی بدم آقا! خیلی..چرا نمی میرم؟ دلم می خواد بمیرم.
من: نگران نباش عزیزم تو زندگی کن؛ مرگ کار خودشو می کنه.چه دلت بخواد بمیری چه نه!
اگر دوست داری برامون تعریف کن اگرم نه هر چه قدر دوست داری گریه کن.اصلا مشکلی نیست.ما ناراحت نمی شیم.
_: من به دوستم خیانت کردم! من خیلی بدم! حقمه هرکاری باهام بکنه!
من بر گشتم سمتشو گفتم: مگه توی دوستی تعهدم هست؟! و یه لبخند زدم. بعد ادامه دادم: بعضی مردا همین جورین! موقعی که باهاشون دوست باشی از تو تعهد میخوان ولی خودشون الزاما تعهد ندارن!

همین طور که داشتم حرف می زدم دستشو گرفتم. یخ کرده بود. فشارش افتاده بود که خب برای حالت شوک عادی هم بود. به آقای همسر گفتم:
اولین مغازه سوپری یه آبمیوه بگیر.حالش خوب نیست.

همین کارم انجام داد. دخترک این وسط تعارف می کرد که: نه! ممنون نمی خوام.
_: دختر خوب فشارت افتاده حالت خوب نیست.بخور؛ گریه هاتم بکن.خیلی هم لازم نیست تعریف کنی..اون وسط خیلی دلت خواست، حرف بزن.

خیلی زود رسیدیم دم خونه شون.وقتی پیاده می شد گفتم: چند سالته راستی؟!
_:20 سال!
_:20 سالللل؟؟!!! تو ده سال از من کوچیکتری..خواهر کوچولووو!!!

  گفت: امشب بیداری باهات حرف بزنم؟
_: آره! اصلا غمت نباشه! من اختلال خواب دارم.بیدارم اکثر شبا! و یه لبخند...

و البته این شروع یه رابطه با یه عالمه درد بود...




پ.ن: این قدر خرابم و داغون که امروز صبح کاملا وجود یه آدم قوی از لحاظ معنوی رو لازم داشتم..یه آدمی که صاحب یه دید جامع باشه و بتونه حتی با یه جمله من رو قوی کنه! راه می رفتم و اشک توی چشمام بود و می گفتم: اللهم عجل لولیک الفرج...آقا الان کجایی سرم رو بذارم پایین پات بگم دست بکش به سرم آقای خوب..مغزم داره منهدم میشه...
پ.ن: قربان آقا سید علی عزیز که شنیدن یه جمله از حرفاش حتی از زبون گوینده اخبار امید رو توی رگهام جاری کرد... اشک رو هم در چشمام...
من به آینده امیدوارم...



۱۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۰۴:۲۶
شبنم بیقرار
۲۳
شهریور ۹۵

یادتونه گفتم خوشبختی اینه که ...

قصد کرده بودم به اون خانوم خوبی کنم...

البته من آدم کم ظرفیت تندی هستم..جزء عیوبی که فعلا نمیتونم عوضش کنم هست...

ولی خب...

اون خانوم جارو برقی نداشت و خب خیلی خانوم تمیز و مرتبی هست.. اصلا نمی تونه تحمل کنه که خونه ماهی یکی دو بار حداقل جارو برقی به خودش نبینه،مجبور بود روزی یک بار با جاروی دستی(همین هایی که بهش میگن نپتون) جارو کنه خونه شو و برای اون ماهی یکی دوبار هم میومد از من جارو قرض می گرفت. می دادم بهش. ولی دفعه آخر سر جارو افتاده بود. خراب نشده بود ولی خب خانوم وقتی نتونسته بود درستش کنه با حالتی شبیه کلافگی اومد در خونه مون و گفت: این از اول خراب بود؟!(البته لحن کاملا دوستانه بود.)
اعتراف می کنم که از حرفش بدم اومد.(خب خانوم خوببب! وقتی حس می کنی خراب شده بگو فکر کنم خراب شده! به خدا سخت نیست!)

خواستم درستش کنم ولی نتونستم..زورم نرسید. گفتم فدای سرت! خراب نشده ولی زور می خواد جا انداختنش. صبر کن آقای همسر بیاد بعد میدیم درست می کنه.

آقای همسر اومد و با ید مسیحاییش :)) جارو برقی جا افتاد.

بهش بعد از کشمکش زیاد گفتم: نمی خوام دیگه اون خانوم با گردن کج بیاد دم خونه مون و جارو قرض کنه. ببر بهش بده و بگو که دل. بیقرار اینو بهت داد برای خودت. و بگو که اگه داشت نوشو برات می خرید اما فعلا همینو داشت! لازم نیست که با نپتون جارو کنی، سختت میشه!

همین کار انجام شد.

جارو برقی کاملا سالم بود. کشمکش بین منو آقای همسر هم برای این بود که می گفت دسته دومه!(یعنی قبلا خودم استفاده کردم) شاید بد باشه. و من می گفتم: خوبه برای همین جارو دسته دوم تنش بلرزه که خرابش کرده؟! برای همین جاروی دسته دوم هر ماه گردن کج کنه جلوی من خوبه؟! ببر بده هر وقت داشتی برای خودمون می خریم.

جارو برقی مال جهیزیه م بود. و من بین لوازمی که جهیزیه م بود سه تا چیز رو دوست دارم...یکی کریستال هام؛ یکی فرشام؛ و یکی هم جارو برقیم...خیلی هم جنسش خوب بود. اینا رو میگم که گفته باشم که چیز بدی رو که دوست نداشتم به اون خانوم ندادم!

امیدوارم خدا ازم قبول کنه!

قصدم خوبی کردن به کسی بود که بهم بدی کرده و شاید همین طور ادامه بده. اونم به خاطر این که خدا این کار رو دوست داره. و اعتراف می کنم که سختم شد! ولی خب می دونم کار خوبی کردم.

 

پ.ن: این رو ننوشتم که بگم من آدم خوبی هستم! خودم بهتر می دونم بدم یا خوبم! نوشتم که اگر یه وقت یه نفر خواست همچین کاری بکنه و سختش بود بدونه که میشه انجام داد... از این بالاتر هم میشه انجام داد...

پ.ن: از این به بعد فونتم به خاطر درخواست یه دوست بولد شده خواهد بود. :)

 

بعدا نوشت: قربونی عید قربان ما جاروبرقی بود! :))


 

 

بعدا نوشت تر یا بعدا تر نوشت: این صوت رو چندین روزه دائم دارم گوش میدم...

 

 

 
 

 

 

 

 

۷ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۱۷
شبنم بیقرار