۱۸
خرداد ۹۵
رفته بودم آرایشگاهش. خیلی وقت بود که ازش حالی نپرسیده بودم، نزدیک یک سال. درگیر خودم بودم و مشکلاتم.
البته دورادور خبر داشتم که برادرش فوت کرده و حمله های ام اس سخت داشته و الانم داره سعی می کنه به زندگی برگرده. وقتی باهاش حرف زدم؛ فهمیدم خیلی بیشتر از اونی که فکر می کردم به سختی و مشکل برخورده. به خاطر حمله های سنگین و پشت سر هم مجبور بوده که بره بیمارستان. از یه طرف هزینه بیمارستان و داروهای گران قیمت بیماریش و از یه طرفم تعطیلی کار و درآمدش زندگی رو سخت کرده بوده!
بهش تا جایی که می تونستم دلداری دادم. اما کاری به نظرم نیومد که بتونم براش انجام بدم! برادرشو که نمی تونستم دوباره زنده کنم! فقط می تونستم بگم حتما خیری درش بوده. چیزی که واقعا بهش باور داشتم!
۸ نظر
۱۸ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۴