رفته بودم آرایشگاهش. خیلی وقت بود که ازش حالی نپرسیده بودم، نزدیک یک سال. درگیر خودم بودم و مشکلاتم.
البته دورادور خبر داشتم که برادرش فوت کرده و حمله های ام اس سخت داشته و الانم داره سعی می کنه به زندگی برگرده. وقتی باهاش حرف زدم؛ فهمیدم خیلی بیشتر از اونی که فکر می کردم به سختی و مشکل برخورده. به خاطر حمله های سنگین و پشت سر هم مجبور بوده که بره بیمارستان. از یه طرف هزینه بیمارستان و داروهای گران قیمت بیماریش و از یه طرفم تعطیلی کار و درآمدش زندگی رو سخت کرده بوده!
بهش تا جایی که می تونستم دلداری دادم. اما کاری به نظرم نیومد که بتونم براش انجام بدم! برادرشو که نمی تونستم دوباره زنده کنم! فقط می تونستم بگم حتما خیری درش بوده. چیزی که واقعا بهش باور داشتم!
یه دفعه وسط صحبت گفت: فلانی! اگه آدم یه پولی بگیره بعد بخواد به مرور هم پولو بده هم یه چیزی روش نزوله؟
گفتم اگه بین طلبکار و بدهکار همچین قراری گذاشته بشه بله! البته نزول نه ربا..خیلی هم گناه داره! اصلا هم برای گیرنده حرامه هم برای دهنده.
بعد از یکم فکر کردن، شروع کرد به تعریف که قضیه چیه...
از قرار وقتی به مشکل برخورده بوده، برای پول پیش مغازه باید حدود دو میلیون به صاحب ملک می داده، که خب نداشته به یکی از دوستانش رو انداخته؛ که دوستش گفته من این پولو گذاشتم بانک، ماهی چهل هزار تومن می گیرم. این خانوم آرایشگر ما هم گفته: خب عیب نداره! تو اون پولو بده به من؛ من هر ماه همون چهل هزار تومن رو بهت میدم.
یک ماه گذشته بوده و هنوز دوست من هیچ سودی به طلبکارش نداده بوده(یعنی وقتش نشده بوده هنوز) که منو دیده و این سوال رو ازم پرسیده. منم بهش گفتم که بله حرامه!
باورتون میشه؟ وقتی گفتم حرامه؛ گفت :من شاید خیلی کارا کرده باشم ولی دلم نمیخواد بچه هام با لقمه حرام بزرگ بشن!! وقتی اینو می گفت، صورتش به شدت ناراحت بود!(همین الان که دارم می نویسم بغضم گرفته!)
گفت: هیچ کاری نمی تونستم بکنم! وگرنه مجبور بودم توی اون وضعیت ماهی چهارصد تا پونصد هزار تومن اجاره بدم که دیگه هیچی برای خوردن هم نداشتم!
راستش وقتی دوست آرایشگرم این حرفا رو می زد خیلی ناراحت شدم! از دست خودم! چرا اونقدر از یه دوست غافل شده بودم که مجبور شده بوده این جوری مشکل زندگیشو حل کنه؟! احساس گناه بدی می کردم! هیچ مشکل و مریضی ای رو دلیل محکمه پسندی نمی دونستم برای تبرئه خودم!
توی فکرم دور و برم چرخ زدم که چه جوری می تونم از این وضع درش بیارم. منم کسی دورم نبود که بتونم ازش پول قرض بگیرم!
یاد طلاهام افتادم. خیلی نیست ولی خب می دونستم از توش دو میلیون در میاد.بهش بدون هیچ حرفی گفتم: اون پولو پس بده. من تا شنبه بهت دوباره پول میدم.
می گفت حالا اون قولی که بهش دادم رو چه کار کنم؟ گفته بودم چهل هزار تومن رو بهش میدم! گفتم برات می پرسم.
از دفتر مرجع تقلید پرسیدم گفتن می تونه به عنوان هدیه بده! نه سود پولی که قرض گرفته. خوشحال شدم و خوشحال شد...خیلی!
اومدم خونه مادرم. اونجا آقای هسمر رو دیدم.. براش ماجرا رو تعریف کردم گفت: تو دو میلیون از کجا داری؟!!!
گفتم: طلاهام...
_:نمیخواد بفروشیشون!!! حیفه!
_: حیف بچه های سید اون خانومن که ممکنه با لقمه حروم بزرگ بشن! (دوستم و همسرش هردو از سادات بودن و بچه هاشون طباطبایی)
حیف طلاهای من هست اما از اون جهت که برای کمک به کسی که ترس از خدا داره هزینه نشه!
تازه مگه توی قرآن نیومده به هم برای کار خوب و حفظ تقواتون کمک کنید؟
خب من وظیفه دارم برای حفظ تقوای این خانوم و البته بچه هاش بهش کمک کنم! طلاهای من و دلبستگیم به اونا، اینجا اصلا مطرح نیست! اولویت اونا هستن!
چشمای آقای همسر برق می زد!
فرداش همه طلاهامو به آقای همسر دادم و گفتم اول کدوم رو بفروشه؛ بعد اگه پول نرسید کدوم رو... آخه خب بعضیاشونو دوست داشتم نمی خواستم راحت از دستم برن...
رفت طلا فروشی و خدا رو شکر فقط با فروش یه سری از طلاها دو میلیون جور شده بود...بقیه شون موند برام! :)
پولو انتقال دادیم به حسابشون..کلی تشکر کرد و قرار شد هر ماه همون چهل هزار تومن رو بهم بده تا دو میلیون تموم بشه!
رمضان نوشت(دوم): وَتَعاوَنوا عَلَى البِرِّ وَالتَّقوىٰ ۖ وَلا تَعاوَنوا عَلَى الإِثمِ وَالعُدوانِ ۚ وَاتَّقُوا اللَّهَ ۖ إِنَّ اللَّهَ شَدیدُ العِقابِ