شرایط یه جوری شده که محمدحسین داره با تمام توانش میدوئه تا به باباش برسه. البته کارای سنگین رو نه ما بهش پیشنهاد میدیم و نه خودش تمایلی نشون میده.
با ولع تمام برای سحری بیدار میشه. حتی وقتی روز اول بیدار شد بهش گفتم: خوب بود؟ گفت: این جوری برام ارزش نداره!!!
گفتم: چرا؟ گفت: باید من رو صدا بزنید بعد برید خودتون سر سفره من خودم بیام. اون جوری برام ارزش داره.
آخه من وقتی صداش زدم کمکش کردم که بلند بشه! :))
البته کاملا بی تفاوت نشون میدیم به بیداری و خوابش و فقط زمینه براش جور میکنیم. واقعا انتخاب باخودشه.
امروز سحر کار به جایی رسید که وسط سحری خوردن وقتی صدای اذن بلند شد، غذا رو ول کرد و رفت وضو گرفت. نمیخواست از باباش عقب بمونه! موقع رفتن به آقای همسر گفت: بابا نخون تا منم برسم.
باباش همون موقع یه پیامک داشت مجبور شد 5 تا 10 دقیقه نمازشو عقب بندازه. محمدحسین یه مدت صبر کرد دید باباش هنوز نخونده خودش قامت بست برای نماز.
وقتی تموم کرد. سریع مهر رو گذاشت سر جاش. آقای همسر گفت: بابا جان وقتی نماز میخونی سریع از جات بلند نشو. چیزی نمیخوره توی سرت! یه دعایی چیزی بکن! :)
-: دعا ندارم بکنم! تازه شما خیلی زرنگی بازنده نباش. زودتر از من نمازتو بخون!!
همه اینا رو با یه لبخند شیطنت آمیز که روی صورتش پهههههننننن شده بود میگفت!
اینم فلسفه نماز برای بچه ما! :)
پ.ن: بهش حسودیم میشه! موقع سحر یاد این آیه افتادم:
السابقون السابقون. اولئک المقربون
پ.ن2: مسلما ماه مهمونی خداست و همه ما به این مهمونی دعوتیم اما اون کجا مهمون معمولی باشیم و هرجایی جا شد بنشونن مارو؛ اون کجا مهمون ویژه باشیم و جای خوب و خاصی برامون نگه داشته باشن!