أنَا رَبُّکُمُ الاَعلَی
النازعات
٢٤
الان که فکر میکنم حداقل فرعون صادقتر از ماها بود!
ما هممون توی رفتارمون همینو میگیم!
بعداً نوشت: اینی که دیس لایک(dislike) داده، خجالت نمیکشه؟
زنگ میزنه در میره؟!!
خب مرد باش بیا بگو دلیلت چیه؟ چرا بدت اومده؟!!!
أنَا رَبُّکُمُ الاَعلَی
النازعات
الان که فکر میکنم حداقل فرعون صادقتر از ماها بود!
ما هممون توی رفتارمون همینو میگیم!
بعداً نوشت: اینی که دیس لایک(dislike) داده، خجالت نمیکشه؟
زنگ میزنه در میره؟!!
خب مرد باش بیا بگو دلیلت چیه؟ چرا بدت اومده؟!!!
محمد حسین معمولا صبح ها زودتر از من بیدار میشه. خودش برای خودش صبحونه آماده می کنه و به خودش اون جور که دوست داره می رسه!
یه روز صبح بیدار شده بود؛ ظرف رب خونه ما توجهشو برای بازی جلب کرده بود. اومد از من اجازه گرفت که برش داره و باهاش بازی کنه و رب رو این ور و اون ور کنه! :)) اولش بهش گفتم: می ریزه زمین، رب هدر می ره نمی شه، اما همش اصرار کرد. منم خوابم می اومد، چند بار مخالفت کردم؛ ولی دیدیم می خواد انجام بده؛ گفتم: باشه.
رفت و نیم ساعت بعد اومد مثل ابر بهار گریه می کرد و می گفت: مامان ببخشید! مامان من یه اشتباه بزرگی کردم.. گریه میکرد هااا!! من داشتم می ترکیدم از خنده! :)) پرسیدم: چی شده؟! گفت: رب ریخته روی زمین خواستم جمعش کنم، نشد. با دستمال کاغذی هرچی مالیدم به فرش پاک نشد؛ لکه بررگتر شد! گفتم: اصلا دست نزن خودم میام پاکش می کنم. اما راستش اصلا دلم نمی خواست با فرش ور برم... اون روز اصلا حالم خوب نبود!
یه دفعه دیدم اومد گفت: مامان من دارم پاکش می کنم. گفتم: محمد حسین دست نزن..
گفت: نههه! بابا میاد میبینه فرش کثیفه ناراحت میشه ازم!
آخه آقای همسر اصلا دوست نداره فرش لکه بشه...
گفتم: خودم پاکش می کنم..
بلند شدم به کارام رسیدم. محمدحسین می رفت و می اومد می گفت: مامان الان بابا میاد... بیا فرش رو پاک کن...واقعا نگران بود بچه! حالا ساعت چنده؟ مثلا 12! باباش کی میاد؟ ساعت 5 بعد از ظهر!!
من حواسم به کارم بود. اصلا دقت نکردم! هی می دیدم که محمدحسین میره، میاد، یه لیوان آب دستشه با یه دستمال...هی می رفت و می اومد؛ می گفت: مامان خودم دارم پاکش می کنم...منم اصلااا دقت نمی کردم...گفتم که، اون روز حالم هیچ خوب نبود! یه دفعه ذوق زده و خوشحال گفت: ماماااانن! نگاه کن، رب رو پاک کردم!
نگاه کردم دیدم کلی آب ریخته روی زمین و هی دستمال کشیده. رفته آب ریخته و دستمال کشیده. اون بخش فرش کاملا خیس شده بود. اما محمدحسین لکه رو پاک کرده بود! سرشو بالا گرفت و گفت: بابا بیاد فرش تمیزه ناراحت نمیشه!چشماش برق می زد! موفقیت برزگی برای کسی توی اندازه محمدحسین 5 ساله!
بیشتر از این خوشحال بود که عامل ناراحتی پدرش رفع شده!
محمدحسین جداً از این که وقتی پدرش خونه بیاد و ناراحت بشه نگران بود!
من آخرش بهش کمک کردم و با جاروبرقی آب اضافه فرش رو گرفتم تا زودتر خشک بشه. البته یکم هنوز لکه کمرنگی مونده، اما تا دقت نکنی معلوم نمیشه. قرار شده آقای همسر فرش رو در اولین فرصت بده قالیشویی تا کاملا لکه از بین بره...
محمدحسین تحت ولایت پدرش بود! به رابطه محمدحسین با پدرش غبطه می خورم!کاش منم برای پدرم همین جوری باشم...فرش دلم پر از لکه ست!
اما کاش اصلا نذارم لکه ای روی فرش دلم بیفته! چون حتی اگرهم کاملا سعی کنم و لکه رو پاک کنم؛ بازهم یکم از ته رنگ لکه روی فرش دلم میمونه!
رمضان نوشت(چهارم): یااَیهَا الذینَ آمَنُوا تُوبَوا اِلَی اللّهِ تَوْبَةً نصوحاً عَسَی رَبُّکمْ اَنْ یکفِّرَ عَنْکمْ سَیئاتِکمْ
به خاطر تذکر دوستم بود که یادم افتاد باید تشکر کنم!
ممنونم امام حسن جانم! :)
البته از خدا و امام زمانم تشکر کردم ولی مسلما خود آقا یه چیز دیگه ست!
معلوم نیست موقع انتخاب رشته قبول بشم. ولی همین که با اون حالم این رتبه رو گرفتم؛ اونم توی رشته ای که از قبل آموزشی توش ندیده بودم؛ خیلی برام روحیه بخش بود!
البته برای کسایی که حقشون بود قبول بشن بیشتر از خوشحالی خودم ناراحتم؛ جدی میگم! و مطمئنا حکمتی داشته! چیزی که نه من نه هیچ کس خبر نداشته و این به معنی برتری من نیست!
نشسته بودم جلوی سیستم و داشتم با دوستان چت می کردم. توی حال خودم بودم. یه پیام رو برای همون دوست آرایشگرم فوروارد کردم. دیدم سریع بعدش پیام داد: راهتو دوست دارم!!!
یه استیکر آبدار واسش فرستادم که یعنی تعجب کردم!
پرسیدم: راه منو؟!!! هان؟!!
گفت :آره راه تو رو...
_:یعنی چی؟
_: اون کارایی که می کنی...
_: بیا در خدمت باشیم. تور زیارتی...همراه! :)))
_: اون روز بعد از این که ازت پول رو گرفتم، سریع بردم به دوستم پس دادم. بعد وقتی برگشتم خونه؛ خیلی بی مقدمه و اتفاقی خواهر شوهرم اومد خونه مون. بهم گفت لازم نیست طلا یا چیزی بفروشی؛ از کسی هم قرض نکن! بیا این یک و نیم میلیون رو بگیر ببر بدهی هاتو بده.
شماره حساب بده یک و نیم میلیون طلبتو بدم؛ پونصد تومن مابقی رو هم در اولین فرصت پس میدم.
اشک توی چشمام جمع شده بود. می دونستم که خدا وقتی بخوایم راضی نگهش داریم، کمکمون می کنه اما دیگه تا این حد برام واضح نشده بود! یعنی باور داشتم ها...ولی این یکی خیلی خوشحالم کرد!
به دوستم گفتم: لازم نیست بدهی منو بدی. من که گفتم اون پولو لازم ندارم. از پس اندازم که کنار بوده؛ برداشتم. تو یه یک و نیم میلیون دیگه هم بدهکار بودی؛ برو اون رو بده. طلب من رو همون جور که گفتم قسطی ماهی 40 تومن پس بده.
_: اذیت نکن شماره حساب بده!
_: گفتم بدهی خودت واجبتره!
_: خیره ای دیگه! خیره سر... :))
_: دوستت دارم! :) خیلی برات خوشحالم..یعنی خیلی ها! الان داره گریه م می گیره!
_: منم دارم گریه می کنم. احمد(شوهرش) میگه چته تو؟! چرا گریه می کنی؟!! :)))
حالا این وسط کلی استیکر رد و بدل شد... :)
الانم که دارم برات می نویسم اشک توی چشمام جمع شده! خیلی خدا مهربونه!(این جمله آخر از دوستم بود.)
رمضان نوشت(سوم): وَمَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجعَل لَهُ مَخرَجًا.وَیَرزُقهُ مِن حَیثُ لا یَحتَسِبُ ۚ
رفته بودم آرایشگاهش. خیلی وقت بود که ازش حالی نپرسیده بودم، نزدیک یک سال. درگیر خودم بودم و مشکلاتم.
البته دورادور خبر داشتم که برادرش فوت کرده و حمله های ام اس سخت داشته و الانم داره سعی می کنه به زندگی برگرده. وقتی باهاش حرف زدم؛ فهمیدم خیلی بیشتر از اونی که فکر می کردم به سختی و مشکل برخورده. به خاطر حمله های سنگین و پشت سر هم مجبور بوده که بره بیمارستان. از یه طرف هزینه بیمارستان و داروهای گران قیمت بیماریش و از یه طرفم تعطیلی کار و درآمدش زندگی رو سخت کرده بوده!
بهش تا جایی که می تونستم دلداری دادم. اما کاری به نظرم نیومد که بتونم براش انجام بدم! برادرشو که نمی تونستم دوباره زنده کنم! فقط می تونستم بگم حتما خیری درش بوده. چیزی که واقعا بهش باور داشتم!
بسم الله
شعلگی ریشه در زمین داشتن و سر بر آسمان ساییدن است...
زمینی بودن و چشم به آسمان داشتن...
اما همان لحظه که شعله در اوج به سر می برد
لحظه مرگ اوست!
و چه خوش است مرگ برای آرمان...
چه بی قرار است دل شعله برای پرواز و چه زبانه می کشد!
زبانه های آتش، نه از برای حرارت، که برای سوختن در حسرت پرواز است...
وبلاگ جدید
فصل جدید
ماه مبارک
فصل جدید مبارک...
به نام نامی آقا صاحب الزمان، در اولین شب رمضان المبارک سال یک هزار و چهارصد و سی و هفت، با دلی بی قرار و دستی تهی و نگاهی امیدوار به درگاه خدای رحیم فصل جدید نوشتن و سوختن را آغاز می کنم.
با تعریف و تمجید و احسنت و عالی بود و... به شدت برخورد میشه! لطف کنید که این دست نظرات رو نذارید چون حتی عدم نمایشش هم هیچ کمکی به نویسنده نمی کنه! من واقعا اذیت می شم وقتی این دست نظرات رو می بینم! کلی باید با خودم کلنجار برم! من ضعیفم تعریف شما روی من اثر میذاره! به خدا این کار برای من خوب نیست! دوستم باشید و برام کمک...ممنون
رمضان نوشت اول: من کان لله کان الله له