۳۱
مرداد ۹۵
_: چرا طلاهاتو نمی ندازی؟! تو که طلا کم نداری؟
_: مامان سختم میشه! سبک نیستم. نمی ذاره بپرم...تازه همونا رو هم می خوام بفروشم بدم این و اون...برگشت دوباره دستم؛ سکه می خرم که لازم شد بازم بتونم بفروشم...اگرم این جوز چیزا لازم داشتم یا نقره می خرم یا بدل..همونا هم همین کارو می کنه...
_: لبخند...
پ.ن: از دوستم بود.
پ.ن: بیقرارم! شلعه وجودم هی می رقصه و هی و به سمت بالا زبانه می کشه! بی قرارم!
پ.ن: التماس دعای فراوان...
۹۵/۰۵/۳۱
بی نهایت لایک...
یه رفتارهایی از همجنس های خودم در استفاده از این شیء زینتی دیدم...
که در شأن خودم نمیدونم حتی به زبون بیارم...