شبنم بـیـقـرار

بـیـقـرار درانـتـظـار طـلـوع آفـتـابــــ

شبنم بـیـقـرار

بـیـقـرار درانـتـظـار طـلـوع آفـتـابــــ

شبنم بـیـقـرار

شعلگی ریشه در زمین داشتن و سر بر آسمان ساییدن است...
زمینی بودن و چشم به آسمان داشتن...

اما همان لحظه که شعله در اوج به سر می برد
لحظه مرگ اوست!
و چه خوش است مرگ برای آرمان...

چه بی قرار است دل شعله برای پرواز و چه زبانه می کشد!
زبانه های آتش، نه از برای حرارت، که برای سوختن در حسرت پرواز است

نگاه شعله به آسمان است...
اما پابند زمین...

=======================

زمانی شعلگی بودم و دلی بیقرار، اما...
فهمیدم حتی گرما و میل به بالا رفتن هم از آفتاب وجود مولایم است. پس شبنم شدم...
اشک شب انتظار
شاید روزی، در جایی، نگاه آفتاب پشت ابر، که دیگر پشت ابر نبود (ان شاء الله) مرا دید و گرمای تبخیر برای وصل به خود، داد!
تا نیایی گره از کار بشر وا نشود...

=======================

پرواز کردن، ربطی به بال ندارد....
دل می خواهد...
ولی به وسعت آسمان...
دل را باید آسمانی کرد....

=======================

با تعریف و تمجید و احسنت و عالی بود و... به شدت برخورد میشه! لطف کنید که این دست نظرات رو نذارید چون حتی عدم نمایشش هم هیچ کمکی به نویسنده نمی کنه! من واقعا اذیت می شم وقتی این دست نظرات رو می بینم! کلی باید با خودم کلنجار برم! من ضعیفم تعریف شما روی من اثر میذاره! به خدا این کار برای من خوب نیست! دوستم باشید و برام کمک...ممنون

=======================

دیگه از این به بعد نظرات جز در موارد لازم جواب داده نمیشه. تایید میشه ولی جواب داده نمیشه! مگر این که سوال خاصی بپرسن و یا کار واجبی باشه. یا حرف خاصی زده بشه که به بحثی دلچسب منجر بشه.

همه برام به شدت محترم هستن اما این کار الان برام لازمه.

=======================

خیلی از پست های وبلاگم شاید اونقدر که باید گویا نباشه ولی توی جوابام به کامنتا حرف توی پست رو توضیح میدم. چون من آدمی هستم که حرفم رو توی گفتکو میتونم بزنم. اگر دلتون خواست دقیق متوجه منظورم از پستی بشید لطفا کامنتا رو و جوابشون رو هم بخونید. ولی تا قبل از اون در مورد پست قضاوتی نکنید!

=======================

اللّهم وفّقنا لما تحبّ و ترضی

آخرین مطالب

۵۲ مطلب با موضوع «من نوشت» ثبت شده است

۱۸
مهر ۹۵

از علی اصغر ارباب باید یاد بگیریم...

اصلا آقا علی اصغرشو گرفت جلوی لشکر اعداء که ما یاد بگیریم...

که ما یاد بگیریم که از باطل حتی به اندازه آب دادن به شیرخواره عطشان رو به موت هم نباید انتظار داشت!
این باطل الزاما فقط حرمله نبود همه کسایی که در مقابل کار حرمله سکوت کردن هم باطلن....

بنازم آقایی رو که همه چیزش رو داد تا ما شااااید هزار و اندی سال بعد یاد بگیریم...

یاد گرفتیم؟!
 


 


*عکسای ادامه مطلب رو اگه دل ندارید نگاه نکنید*

۴ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۱۵:۳۴
شبنم بیقرار
۰۸
مهر ۹۵

بدون مقدمه و بی تعارف!

 

آقا بیتاب تشکیلاتتم..

 

میشه اون وسط به من بگی برو آب بده به تشنه ها؟!؟؟!!!

 

میشه اصلا راهم بدی؟

 

می دونم در بند یه عالمه خواهش و لذت سخیفم. اما تو منو رها نکن...


خدایا کاری کن از لذت تایید شدن رها بشم..می دونم وقتی ازش رها بشم چه قدر همه چیز بهتر میشه...تا این اتفاق نیفته خلوص ندارم..می خوام فقط برای تو باشم..فقط برای تو...می خوام نباشم و فقط تو باشی..فقط تو...



 


 
بعدا نوشت: شک دارم کاملا صادق بوده باشم...
 

پ.ن: (بعدا تر نوشت):این پست رمز دار بود. اما...


پ.ن2(بعدا تر نوشت): خیلی وقته میخوام پست دختر اتوبان همت2 رو بنویسم. اما نوشتن اون پست خیلی برام درد آوره! برما دعا کنید.ارتباط داشتن با دختری تا این حد صدمه دیده و سرخورده، روح خیلی قوی ای میخواد! نیاز به ارتباط مستمر با یه آدم قوی دارم دعا کنید که این ارتباط شکل بگیره. اگر به صلاحم هست...


 

 

و یک روایت خیلی زیبا

چند نفر از اصحاب ما روایت کرده‏ اند از احمد بن محمد بن عیسى، از محمد بن اسماعیل، از اسماعیل سرّاج، از ابن مُسکان، از ثابت بن ابى سعید که گفت: امام جعفر صادق علیه السلام فرمود که: «اى ثابت، شما را با مردمان چه ‏کار است؟ دست از دلالت ایشان بردارید و کسى را به سوى امر خویش مخوانید. پس به خدا سوگند که اگر همه اهل آسمان‏ها و اهل زمین‏ها اجتماع کنند بر آن‏که هدایت کنند بنده‏ اى را که خدا ضلالت او را خواسته باشد، نتوانند که او را هدایت کنند. و اگر اهل آسمان‏ها و اهل زمین‏ها اجتماع کنند بر آن‏که گمراه گردانند بنده ‏اى را که خدا هدایت او را خواسته باشد، نتوانند که او را گمراه کنند. دست از مردم بردارید مو هیچ‏کس نگوید که این عموى من است، یا برادر من، یا پسر عموى من، یا همسایه من، پس باید که در باب هدایت او سعى خویش را به عمل آورم؛ زیرا که خدا هرگاه خوبى را به بنده‏ اى اراده کند، روح او را پاکیزه گرداند. پس هیچ نیکى و معروفى را نشنود، مگر آن‏که آن را بشناسد و فراگیرد، و هیچ منکرى و ناشایسته ‏اى را نشنود مگر آن‏که آن را انکار کند و واگذارد. پس خدا سخنى را در دل او اندازد که به سبب آن، امر او را جمع گرداند و همان باعث توفیق او گردد».

 

 

 

 

 

کفّوا عن الناس...

منبع: تحفة الاولیاء(ترجمه اصول کافی)، ج 1،ص 521

 

 

۴ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۰۱:۰۰
شبنم بیقرار
۲۳
شهریور ۹۵

یادتونه گفتم خوشبختی اینه که ...

قصد کرده بودم به اون خانوم خوبی کنم...

البته من آدم کم ظرفیت تندی هستم..جزء عیوبی که فعلا نمیتونم عوضش کنم هست...

ولی خب...

اون خانوم جارو برقی نداشت و خب خیلی خانوم تمیز و مرتبی هست.. اصلا نمی تونه تحمل کنه که خونه ماهی یکی دو بار حداقل جارو برقی به خودش نبینه،مجبور بود روزی یک بار با جاروی دستی(همین هایی که بهش میگن نپتون) جارو کنه خونه شو و برای اون ماهی یکی دوبار هم میومد از من جارو قرض می گرفت. می دادم بهش. ولی دفعه آخر سر جارو افتاده بود. خراب نشده بود ولی خب خانوم وقتی نتونسته بود درستش کنه با حالتی شبیه کلافگی اومد در خونه مون و گفت: این از اول خراب بود؟!(البته لحن کاملا دوستانه بود.)
اعتراف می کنم که از حرفش بدم اومد.(خب خانوم خوببب! وقتی حس می کنی خراب شده بگو فکر کنم خراب شده! به خدا سخت نیست!)

خواستم درستش کنم ولی نتونستم..زورم نرسید. گفتم فدای سرت! خراب نشده ولی زور می خواد جا انداختنش. صبر کن آقای همسر بیاد بعد میدیم درست می کنه.

آقای همسر اومد و با ید مسیحاییش :)) جارو برقی جا افتاد.

بهش بعد از کشمکش زیاد گفتم: نمی خوام دیگه اون خانوم با گردن کج بیاد دم خونه مون و جارو قرض کنه. ببر بهش بده و بگو که دل. بیقرار اینو بهت داد برای خودت. و بگو که اگه داشت نوشو برات می خرید اما فعلا همینو داشت! لازم نیست که با نپتون جارو کنی، سختت میشه!

همین کار انجام شد.

جارو برقی کاملا سالم بود. کشمکش بین منو آقای همسر هم برای این بود که می گفت دسته دومه!(یعنی قبلا خودم استفاده کردم) شاید بد باشه. و من می گفتم: خوبه برای همین جارو دسته دوم تنش بلرزه که خرابش کرده؟! برای همین جاروی دسته دوم هر ماه گردن کج کنه جلوی من خوبه؟! ببر بده هر وقت داشتی برای خودمون می خریم.

جارو برقی مال جهیزیه م بود. و من بین لوازمی که جهیزیه م بود سه تا چیز رو دوست دارم...یکی کریستال هام؛ یکی فرشام؛ و یکی هم جارو برقیم...خیلی هم جنسش خوب بود. اینا رو میگم که گفته باشم که چیز بدی رو که دوست نداشتم به اون خانوم ندادم!

امیدوارم خدا ازم قبول کنه!

قصدم خوبی کردن به کسی بود که بهم بدی کرده و شاید همین طور ادامه بده. اونم به خاطر این که خدا این کار رو دوست داره. و اعتراف می کنم که سختم شد! ولی خب می دونم کار خوبی کردم.

 

پ.ن: این رو ننوشتم که بگم من آدم خوبی هستم! خودم بهتر می دونم بدم یا خوبم! نوشتم که اگر یه وقت یه نفر خواست همچین کاری بکنه و سختش بود بدونه که میشه انجام داد... از این بالاتر هم میشه انجام داد...

پ.ن: از این به بعد فونتم به خاطر درخواست یه دوست بولد شده خواهد بود. :)

 

بعدا نوشت: قربونی عید قربان ما جاروبرقی بود! :))


 

 

بعدا نوشت تر یا بعدا تر نوشت: این صوت رو چندین روزه دائم دارم گوش میدم...

 

 

 
 

 

 

 

 

۷ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۱۷
شبنم بیقرار
۱۸
شهریور ۹۵

حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم

خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم

چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست

روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم

عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم

دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم

چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس

که در سراچه ترکیب تخته بند تنم

اگر ز خون دلم بوی شوق می‌آید

عجب مدار که همدرد نافه ختنم

طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع

که سوزهاست نهانی درون پیرهنم

بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار

که با وجود تو کس نشنود ز من که من



از بی ثباتی خسته شدم! دلم می خواد با همین انعطافم ثبات پیدا کنم...یعنی دلم نمی خواد.دیگه اقتضای وضعیتم اینه! باید یکم ثبات پیدا کنم اما نمیشه...پابند شرایطی هستم که نمی تونم تغییرشون بدم. خشت خشت روی هم گذاشته شده و دور و برم رو گرفته و الان دیگه نمیشه این دیوار رو شکست...یعنی میشه ولی خیلییی سخت...

به کسی گفتم ماها همه محصول سیستم هستیم. فقط یک درصد آدما هستن که سیستم ساخته دست اوناست.اما واقعا ساختن یه سیستم درست بدون این که تو منفعل باشی و از جای دیگه یا سیستم غلط دیگه ای تاثیر گرفته باشی توی این محدوده زمانی و مکانی خیلی سخته...خیلی! مجبور میشی بی ثبات بمونی. چون نمی دونی که فردا چی قراره برات پیش بیاد و خب تغییر سیستم انعطاف لازم داره. به عنوان یه زن که محصول یه خانواده معمولی(قبل از ازدواج)و با الگوهای ذهنی معمول، که یه سریش غلط و یه سریش درست بوده؛ خیلی سعی کردم توی خانواده خودم(همسری ومادری) یه الگوی درست رو جایگزین اون الگوی ناخودآگاه ذهنی غلطم بکنم. شاید بگم تا 60%(در صد بالاییه البته) موفق بودم. اما واقعا خیلی چیزا رو فدا کردم برای رسیدن به همین 60%. الان دیگه انرژیم برای کاری که به جرات می تونم بگم جهادی بود تموم شده.اما دیگه نمی دونم اون خیلی چیزا رو چه جور به دست بیارم..انرژیم تموم شده؛ چون نیازم به ثبات زیاد شده و ندارمش.


خدایا من توانم در حد تغییر سیستم خانوادگی خودم بود. دیگه بیشتر از این توان ندارم. حتی برای تغییر بیشتر خودم. اگه دوست داری این استعدادهایی که بهم دادی رو بتونم بیشتر ازش استفاده کنم، باید خودت تغذیه م کنی! الان من یجعل له مخرجا میخوام...خودت خوب می دونی که هرچی سعی کردم از روی من یتق الله بود! خودت خوب می دونی...چون این کار هیچ عایدی دنیایی ای برام نداشت که هیچ؛ از جسم و روانم هم هزینه کردم براش... دارم سرت منت می ذارم اما ناراحت نشو! سر تو یکی منت نذارم سر کی بذارم...آره درسته..من بنده تو بودم باید به اون راهی برم که تو ازم خواستی...ولی من بنده تو بودم توی همه اون موقعیتایی که به خاطرش گذشتم...الان باید نازمو بکشی! باید بهم نشون بدی من لی غیرکـ ی رو که یادم دادی! این جابجا شدن هایی که همش به خاطر تو بوده و البته بدون هیچ میلی به جدا شدن از تو...همش با عشق خود خودت..اینا برام سخت شده...یا منو بلندم کن و ببر آسمون یا بهم قدرت بده برای این بی ثباتی مزمنی که برام می خوای(یا شایدم خواهی خواست) خودت که دیگه دعای کمیل رو بهتر از من بلدی! من الان دعای کمیلم...قلت حیلتی...
قو علی خدمتک جوارحی..واشدد علی العزیمة جوانحی...و همه اون چیزایی که خودت یادمون دادی که بگیم..من الان خودم دعای کمیلم...

چه کار باید بکنم؟! قلتــــ حیلتیـــــــــــ....



پ.ن: اشتباه نشه! این دلنوشته ابراز ناراحتی من از همسرم نیست! بلکه به خاطر اون سعیم در مورد سیستم خانواده، روابط من و همسرم فوق عالی هست. عادت به صحبت در مورد روابط خصوصیم ندارم. بلکه مسئله چیزی فراتر از ایناست...

۴ نظر ۱۸ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۳۹
شبنم بیقرار
۱۴
شهریور ۹۵



+ خوشبختی یعنی این که برای خوش گذرونی و خواهری کردن برای یه دوست بری خونه شون. آخرش بفهمی بدون این که متوجه باشی داشتی تمام رور خدمت دختر حضرت زهرا سلام الله علیها رو می کردی...

چه چیزی بهتر از این؟!

+ خوشبختی یعنی اینکه همسرت بهت بگه: من راضی ام ازت..فقط رفتی بهشت منم شفاعت کن بیام پیشت باشم. میخوام اونجا هم کنارت باشم!
اون وقت تو بگی: از کجا می دونی که من میتونم تو رو شفاعت کنم؟ اصلا از کجا معلوم که جای من بهتر باشه؟!
و همسرت بگه: همین که من ازت راضی ام تو جات بهتر میشه!

خوشبختی یعنی این که این حالت نتیجه این باشه که تو فقط یه قطره از رنگ زندگی حضرت مادر رو به عشق ایشون به زندگیت زده باشی! همین...

+خوشبختی یعنی این که بری خونه کسی از فامیل(یه زن) برای زیارت قبولی.بعد ببینین که فامیلت(همون زن) برای پسرت و شوهرت سوغاتی آورده؛ ام به تو که می رسه بگه: برای هیچ کس چیزی نیاوردم!!!!

اما تو اصلا از نگرفتن سوغاتی ناراحت نشی و تنها ناراحتیت این باشه که چرا یه آدم همچین رفتاری داره! چرا یه آدم رفتاری انجام میده که پست بشه؟!

بعد همین که توی خودت فرو میری از غصه رفتار زشتی که در شان اون خانوم نبوده؛ شوهرت و پسرت و حتی شوهر اون خانوم این قدر بهت محبت کنن و رسیدگی کنن(اونم بدون این که بدونن تو ناراحتی) که بیشتر باعث حسودی اون خانوم بشه! و تو باز هیچ متوجه قضایا نشی مگه وقتی خونه رسیدی!!

خوشبختی یعنی این که درگیر این رفتار های بچه گانه نباشی!

خوشبختی یعنی این که همین زمان که ناراحت و غمزده ای، یاد این بیفتی که در جواب بدی، خوبی کردن کار کریمه! بعد تو به خدای مهربونت بگی: من با تو معامله می کنم و جواب رفتارای بد این خانوم رو نمیدم،البته با وجود این که قدرت دارم. با این قدرتی که بهم دادی به این خانوم محبت می کنم! می دونم که تو جباری و جبران می کنی!
کاش اون خانومم متوجه این بود که تو روزی رو میدی نه هیچ آدمی!
خوشبختی یعنی این که زمان ناراحتی و زمان امتحان یاد خدا بیفتی!
خوشبختی یعی این که بتونی یه روز از خدا غافل نشی!

یه لحظه... یه جا...

و ایمان داشته باشی که خدا شنوا و بینا ست

۶ نظر ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۰۴:۵۶
شبنم بیقرار
۰۱
شهریور ۹۵




کشته عشق شاه را کاش نتوان برد به دست

زان که شده تن و بدن تکه به تکه سو به سو

پ.ن:شاید بشه گفت شعر از بیقراره...

۸ نظر ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۰۷
شبنم بیقرار
۳۱
مرداد ۹۵


_: چرا طلاهاتو نمی ندازی؟! تو که طلا کم نداری؟

_: مامان سختم میشه! سبک نیستم. نمی ذاره بپرم...تازه همونا رو هم می خوام بفروشم بدم این و اون...برگشت دوباره دستم؛ سکه می خرم که لازم شد بازم بتونم بفروشم...اگرم این جوز چیزا لازم داشتم یا نقره می خرم یا بدل..همونا هم همین کارو می کنه...

_: لبخند...


پ.ن: از دوستم بود.

پ.ن: بیقرارم! شلعه وجودم هی می رقصه و هی و به سمت بالا زبانه می کشه! بی قرارم!

پ.ن: التماس دعای فراوان...


۳ نظر ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۷
شبنم بیقرار
۲۹
مرداد ۹۵

جایی نوشته بودم که:

شعلگی ریشه در زمین داشتن و سر بر آسمان ساییدن است...

اما ننوشته بودم که:

برای شعله بودن و زبانه کشیدن بلاشک هیزم احتیاج است؛ از جنس ماده. اگر هیزم در ریشه های شعله نباشد هر آینه شعله فرو خواهد نشست...

هیزم جانم کم شده است! شلعله ها بالا نمی رود...

هرچه زبانه می کشم و هره می کنم باز هم جانم سرد است!

جان جانم! هیزمت خواهم داد...

تا دوباره بالا بگیری و پروازیدن آغاز کنی!


هیزم جان من از جنس کارهای مادی نیمه کاره ام است...رومیزی روبان دوزی که هنوز بعد از سه سال نصفه رها شده!

دستکش فینگر لس زرشکی و مشکی پشمی، که به دوستِ جانم وعده داده شده بود و دست مریزادی به رفاقت زمستان که بیشتر از دوستی من بود.! با دستهای برهنه دوستم همراهی کرد و آنها را به شرنگ سوز زمستانی ننواخت!...

و اما امشب به صندوقچه کنار انداخته شده ام سری زده بودم و تمام کارهای نیمه کاره را دیدم!


خدایا توبه می کنم از هرچه که شروع کردم و به کسالت تباه کردم!

خدایا توبه می کنم از هر فعل حلالی که بدون نام تو آغاز شد و سر انجامی جز رها شدگی نداشت!


اللّهم اغفرلی الذنوب...


پ.ن: احساس پری از کارای نصفه نیمه نمیذاره کار جدید شروع کنم!


پ.ن 2: قیدار رو تموم کردم...نه! تموم نشد!! قیدار خونده شد اما همچنان ادامه داره و جاریه...

دلم برای قیدار نیمه شب تنگ شده! خیلی نگرانشم. :((

 مجبور بودم...همش براش ضرربودم!

پ.ن3: از پی نوشت 2 نپرسید. حالی برای توضیح نیست.






۳ نظر ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۰۳:۰۷
شبنم بیقرار
۲۵
مرداد ۹۵



دارم از شرمندگی خفه میشم...


استغفر الله ربی و اتوب الیه...



تریپ تقوا و شب زنده داری هم نیست.بیخوابی زده به سرم!


ای صاحب کرامت شکرانه سلامت

روزی تفقدی کن درویش بینوا را

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی

کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد

دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آیینه سکندر جام می است بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود

ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را


پ.ن: احوالات ماست این شعر

پ.ن2: بیت بولد شده رو محمدحسین چند روزیه یاد گرفته. حرف "لام" رو نمیتونه خوب تلفظ کنه؛ دارم با شعرای حافظ باهاش کار می کنم.



۲۵ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۴۳
شبنم بیقرار
۲۴
مرداد ۹۵

خیلی دلم می خواد...

خیلی خیلی دلم می خواد برم بهشت...

نه برای این که غلمان داره!

اصلا یه بار آقای همسربه شوخی بهم گفت: رفتی بهشت تا من بیام خودتو با غلمان سرگرم کن...چندشم شد! (چه فکری کرد واقعا؟!! یعنی اگه من دیرتر برم بهشت اون خودشو با حوریا سرگرم می کنه؟!! فکرکرده بعدش من محلش میذارم؟!!)

نه برای این که غذاهای خوب داره...

نه برای این که هواش خیلی خوبه و من به هوای خشک و بد خیلی حساسم و همش مجبورم توی شهرایی زندگی کنم که هواشون خشکه و بهم نمی سازه!

برای این که اگه بهشت باشم؛ مثل امشبی می تونم یه کیک تولد خوشگل درست کنم، اون وقت ببرم برای آقام رضای مهربون!

نه که نشه اینجا کیک تولد درست کرد ها...میشه!

اما من کجا می تونم توی دنیا لبخند خوشحالی آقام رو ببینم؟! :((

توی بهشت میشه لبخند آقا رضای مهربون رو دید وقتی به کیک تولدی که من براشون درست کردم نگاه می کنن و با لبخند بزرگی که روی صورتشونه می پرسن: اینو برای من درست کردی؟! چه خوشگله! برای تولدم؟! ممنونم!

توی بهشت می تونم خوشحالی و لبخند های خیره کننده مادر رو توی همچین روزی، ببینم!

کجا دنیا به من فرصت همچین چیزی رو میده؟!!

اما وقتی به عملم نگاه می کنم می بینم همش دوریه!

آقا رضای نازم! یه امشبی به جای این که از ما کادوی تولد بخوای، بهمون کادوی تولد بده! یه کاری کن عملم منو از شما دور نکنه!

آقا رضا! خواهش می کنم...

 

پ.ن: تمام میلم به بهشت به خاطر مجاورت با کسانی مثل سلطان ابالحسن علی بن موسی الرضا علیه السلام هست! البته اگه راهم بدن...

 



 

 

سر خم می سلامت

سر خم می سلامت(2)

۵ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۴۶
شبنم بیقرار